روزی که من به دنیا اومدم...
روزی که من به دنیا اومدم...
مادرم می گوید وقتی به دنیا آمدم دنیا به چشمش زیبا شد...
پدرم می گوید وقتی به دنیا آمدم انگار خدا در رحمت دیگری بر او باز کرد... از آن نوع بی حد و مرزش...
خواهرم می گوید وقتی به دنیا آمدی من خندیدم...
مادرم می گوید خدا تو را به خاطر همه ی خوبی های خودش داد...
پدرم می گوید خدا تو را به من داد تا قدر مهربانی اش را بیشتر بدانم...
خواهرم می گوید خدا تو را به من داد چون مرا هم دوست داشت چون من و تو هر دو متعلق به یک ریل قطار بودیم...
من اما خودم که به دنیا آمدم جز مادرم و پدرم و خواهرم فقط خدا را می شناختم...
یادم می آید که خدا از من قول گرفت...
خدا از من قول گرفت که به هر جیزی یا هرکسی که مرا از یاد او دور کند توجه نکنم...
این روزها چه قدر دورم و چه قدر نزدیک...
مادرم می گفت هر روز که از به دنیا آمدنت می گذرد من تو را بیشتر از قبل دوست دارم...
پدرم می گفت روز آمدنت را هرگز فراموش نخواهم کرد...
خدا به من خوش آمد گفت...
ومن الآن به قدر بیست و هفت سال از به دنیا آمدنم لذت می برم...
خدایا به خاطر به دنیا آمدنم و همه ی چیزهایی که نمی دانم از تو سپاسگزارم...