مهندس حسام
عضو جدید
گفت و گویِ مارکس و باکُونين درباره ی آنـارشـيـسـم :
نوشته: موريس کرانستون
ترجمه: محمد باي بوردي
تهيّه ، تدوين و تنظيم : مهندس حسـام
مقدمه :
در تاريخ سوم نوامبر ۱۸۶۴، کارل مارکس و ميخائيل باکونين براي آخرينبار در لندن ملاقات کردند. اين ملاقات و گفتگوهاي آن دو در منزل باکونين صورتگرفت . باکونين رهبر شناخته شده آشوب گرايان يا آنارشيست هاي روسيه براي ديدارکوتاهي به لندن آمده بود و مارکس نيز در همين شهر به حالت تبعيد به سر مي برد. ايندو بيست سال بود که با يک ديگر آشنا بودند، ولي دوستي آنان چندان پايدار نبود ومحتاطانه رفتار مي کردند و رقابتي نيز براي رهبري بين الملل کارگران بين آن دو درگرفته بود .
طرفدارانمارکس اغلب در شمال و هواداران باکونين در جنوباروپابودند. با آن که نظريات آنها درباره سُوسياليزم کاملا با يکديگر متفاوت بود ،معذالک هر کدام ديگري را متحد بلقوه اي در نبرد بر عليه بورژوازي تلقي مي کرد. درمواردي آن دو دشمن خوني يک ديگر بودند، ولي از نظرِ هر دو، ملاقاتشان در لندن موفقيتآميز بود.
* * *مطلب اصلي بصورت ديالوگ (( سناريو )) :
باکونين : مارکس عزيز، من مي توانم چاي و توتون تعارف کنم، در غير اين صورت باکمال تاسف بايد عرض کنم فعلا فقر دامن گيرم است و امکان پذيرايي و مهمان نوازي،بسيار اندک.
مارکس : من هميشه فقيرم باکونين و درباره ي فقر چيزي نيست که ندانم. بدترين مصيبتهاست. باکونين: بردگي بدترين مصيبت است و نه فقر. با يک فنجان چاي چطوري؟ من هميشه آنرا آماده دارم و اين مستخدمه هاي انگليسي بسيار مهربانند. به خاطر دارم هنگامي کهدر “پدينگتون گرين” زندگي مي کردم يکي از همين مستخدمه ها به نام “گريس” که از آنهمه فن حريف ها بود از صبح تا نيمه شب با آبجوش و قند دائمن از پله ها بالا و پايينمي رفت .
مارکس : بلي طبقه کارگر در انگلستان زندگي سخت و دشواري دارند و بايستي اولينگروهي باشند که انقلاب مي کنند .
باکونين : فکر مي کني آنها انقلاب مي کنند؟
مارکس : بالاخره يا آنها يا آلمان ها .
باکونين : آلمان ها هرگز به پا نمي خيزند و ترجيح مي دهند که بميرند ولي انقلابنکنند .
مارکس : مسئله خوي و طبع ملي نيست، موضوع پيشرفت صنعتي است که در آن کارگران ازموفقيت خود آگاهي مي يابند .
باکونين : در اينجا از چنين آگاهي خبري نيست. مستخدمه اي که ذکر خيرش را کردمکاملن مطيع و منزوي و تو سري خور بود و از اين که او را چنين استثمار شده مي ديدمناراحت مي شدم .
مارکس : به نظر مي رسد که خودت هم او را استثمار کرده اي .
باکونين : لندن پر از استثمار و بهره کشي است و با اين که اين شهر بزرگ پر ازبدبختي و زاغه هايي با خيابان هاي پست و تاريک است، معذلک کسي هنوز به فکر سنگربستن در انها نيست. در هر حال لندن جاي يک سوسياليست نيست .
مارکس : ولي تنها جايي است که ما را مي پذيرد. من پانزده سال است اينجا هستم .
باکونين : متاسفم که تو هيچ وقت به ديدن من در “پدينگتون گرين” نيامدي. آنجا منکمي بيش از يک سال ماندم و ديروز که کارتت به دستم رسيد، به خاطر آوردم که ازروزهاي گذشته تا کنون، ديداري به هم نداشته ايم. راستي بار آخر در ۱۸۴۸ با همملاقات کرديم ؟
مارکس : من مجبور بودم که پاريس را در ۱۸۴۵ ترک کنم .
باکونين : بلي به خاطر دارم. من تا سال ۱۸۴۷ در آنجا ماندم و يک سال پس از ملاقاتما در برلن و کمي پيش از شورش “درسدن” به دست دشمن گرفتار شدم. آنها مرا ده سالزنداني کرده و سپس به سيبري فرستادند، ولي همان طور که ميداني از آنجا فرار کردم وبه لندن آمدم حالا هم سر پناهي براي زيستن در ايتاليا دارم و هفته ديگر به فلورانسمي روم .
مارکس : خوب، اقلا تو پيوسته در سفري.
باکونين : مجبورم. من مانند تو يک انقلابي متشخص نيستم. سلاطين کشور هاي اروپامرا آواره کرده اند .
مارکس : همان سلاطين مرا نيز از چندين کشور بيرون انداخته اند. مضافا اين که فقرنيز مرا خانه به دوش کرده است .
باکونين : تهيدستي در مورد من هم صادق است. من همواره بي پولم و مجبورم از دوستانقرض کنم . تصور من بر اين است که به جز ايام محبس، بخش عمده زندگي خود را با قرض ازاين و آن سپري کرده ام و حالا هم که پنجاه سال دارم هرگز درباره پول فکر نمي کنم،زيرا جنبه بورژوايي دارد .
مارکس : اقلن خرج و بار خانواده اي بر دوشت نيست و از اين جهت خوشبخت هستي.
باکونين : لابد مي داني که من در لهستان ازدواج کردم، ولي بچه نداريم. کمي چايبخور . يک روس بدون چاي نمي تواند زندگي کند.
مارکس : تو هم که يک روس تمام عيار هستي و در واقع يک اشرافزاده . لابد براي فرديچون تو بايد مشکل باشد که در اذهان رنجبران رسوخ کني.
باکونين : خودت چي، مارکس؟ آيا تو فرزند يک قاضي بورژواي مرفه نيستي؟ و يا زنتدختر بارون وستفالن خواهر وزير کشور پروس نيست؟ اصلن نمي توان تو را از يک خانوادهمعمولي به حساب آورد.
مارکس : سوسياليزم علاوه بر کارگران به روشنفکران نيز نيازمند است. ضمنا در شبهاي سر و بي خوابي تبعيد، طعم گرسنگي و ظلم و جور را چشيده ام.
باکونين : شب هاي زندانيان بلندتر و سردتر است و من چنان به گرسنگي خو گرفته امکه حالا هم به ندرت آن را حس مي کنم .
مارکس : از زماني که در لندن هستم، در خانه هاي مفروش ارزان و بد قواره زندگيکرده ام. من مجبور بوده ام که پول قرض کرده و غذا را نسيه بخرم و سپس براي پرداختصورت حساب ها لباس هايم را گرو بگذارم . بچه هايم عادت کرده اند که از پشت در بهطلبکارها بگويند که من در خانه نيستم . همه ما ، زنم ، من ، مستخدم پيرمان هنوز در دواطاق زندگي مي کنيم و يک تکه اثاث البيت تميز و درست حسابي در آنجا پيدا نمي شود . من در روي همان ميزي کار مي کنم که زنم دوخت و دوز مي کند و بچه ها به بازي مشغولمي شوند . اغلب نيز ساعت ها بدون غذا يا روشنايي هستيم ، زيرا پولي براي خريد انهاموجود نيست . مضافا اين که زنم و بچه ها نيز اغلب بيمارند و نمي توانم آنها را نزدپزشک ببرم ، زيرا نه قادر به پرداخت اجرت معاينه پزشک هستم و نه خريد دارويي کهتجويز مي کند .
باکونين : ولي مارکس عزيز ، دوستان مهرباني مانند همکارت انگلس چرا کمک نميکنند ؟
مارکس : انگلس فوق العاده سخاوتمند است ، ولي هميشه قادر نيست که به من کمک کند . باور کن که هر نوع بدبختي بر سرم آمده و بزرگ ترين مصيبت نيز هشت سال پيش با مرگپسرم “ا دگار” که شش سالش بود به من روي آورد . “فرانسيس بيکن” معتقد است که افرادواقعا مهم آنقدر با جهان و طبيعت تماس دارند و به قدري مفتون و مجذوب چيزهاب مختلفهستند که هر فقداني را به راحتي تحمل مي کنند . من از اين گروه افراد نيستم و مرگپسرم چنان مرا آزرده ساخت که از در گذشت او ، امروز نيز مانند روز مرگش اندوهناکهستم .
باکونين : اگر به پول احتياج داري “ا لکساندر هرزن” فراوان دارد و من هميشه اول بهاو مراجعه مي کنم و دليلي نمي بينم که به تو نيز کمک نکند .
مارکس : “هرزن” يک اصلاح طلب بورژوا و بسيار سطحي است و حاضر نيستم وقت خود را باچنين اشخاص سر کنم .
باکونين : ولي اگر “هرزن” نبود من نمي توانستم يکي دو سال پيش اعلاميه کمونيست تورا به زبان روسي ترجمه کنم .
مارکس : با اين که در ترجمه تاخير شد ، ولي براي آن سپاسگزارم . شايد به عنوان کاربعدي ترجمه کتاب فقر فلسفه را شروع کني .
باکونين : نه مارکس عزيز . آن را جزو آثار برتر تو نمي شمارم و به طور کلي در مورد “پير ژوزف پرودون” بيش از حد بي انصافي و کم لطفي شده است .
مارکس : اين موضوع عمدي است و غير از اين هم نبايد انتظار داشت ، زيرا کتابي استدر رد کتاب فلسفه فقر او.
باکونين : نوعي مجادله با يک سوسياليست ديگر است .
مارکس : پرودون يک سوسياليست نيست . او يک جاهل و خود آموخته از طبقات پايين استکه تازه به دوران رسيده و پز خصايصي را مي دهد که ندارد . فتاوي احمقانه او در بارهعلم واقعا غير قابل تحمل است .
باکونين : من قبول دارم که “پرودن” زياد بارش نيست ، ولي او صدها بار بيش ازسوسياليست هاي بورژوا ، انقلابي است . او آنقدر شهامت دارد که بي ديني خود را اعلامکند . به علاوه او مدافع رهايي از هر نوع سلطه است و مي خواهد که سوسياليسم از هرنوع قيود دولتي مبري باشد . “پرودن” يک آنارشيست يا آشوبگر است و بدان نيز معترفاست .
مارکس : به عبارت ديگر آرمان هاي او شبيه توست .
پايان قسمت اول
نوشته: موريس کرانستون
ترجمه: محمد باي بوردي
تهيّه ، تدوين و تنظيم : مهندس حسـام
مقدمه :
در تاريخ سوم نوامبر ۱۸۶۴، کارل مارکس و ميخائيل باکونين براي آخرينبار در لندن ملاقات کردند. اين ملاقات و گفتگوهاي آن دو در منزل باکونين صورتگرفت . باکونين رهبر شناخته شده آشوب گرايان يا آنارشيست هاي روسيه براي ديدارکوتاهي به لندن آمده بود و مارکس نيز در همين شهر به حالت تبعيد به سر مي برد. ايندو بيست سال بود که با يک ديگر آشنا بودند، ولي دوستي آنان چندان پايدار نبود ومحتاطانه رفتار مي کردند و رقابتي نيز براي رهبري بين الملل کارگران بين آن دو درگرفته بود .
طرفدارانمارکس اغلب در شمال و هواداران باکونين در جنوباروپابودند. با آن که نظريات آنها درباره سُوسياليزم کاملا با يکديگر متفاوت بود ،معذالک هر کدام ديگري را متحد بلقوه اي در نبرد بر عليه بورژوازي تلقي مي کرد. درمواردي آن دو دشمن خوني يک ديگر بودند، ولي از نظرِ هر دو، ملاقاتشان در لندن موفقيتآميز بود.
* * *مطلب اصلي بصورت ديالوگ (( سناريو )) :
باکونين : مارکس عزيز، من مي توانم چاي و توتون تعارف کنم، در غير اين صورت باکمال تاسف بايد عرض کنم فعلا فقر دامن گيرم است و امکان پذيرايي و مهمان نوازي،بسيار اندک.
مارکس : من هميشه فقيرم باکونين و درباره ي فقر چيزي نيست که ندانم. بدترين مصيبتهاست. باکونين: بردگي بدترين مصيبت است و نه فقر. با يک فنجان چاي چطوري؟ من هميشه آنرا آماده دارم و اين مستخدمه هاي انگليسي بسيار مهربانند. به خاطر دارم هنگامي کهدر “پدينگتون گرين” زندگي مي کردم يکي از همين مستخدمه ها به نام “گريس” که از آنهمه فن حريف ها بود از صبح تا نيمه شب با آبجوش و قند دائمن از پله ها بالا و پايينمي رفت .
مارکس : بلي طبقه کارگر در انگلستان زندگي سخت و دشواري دارند و بايستي اولينگروهي باشند که انقلاب مي کنند .
باکونين : فکر مي کني آنها انقلاب مي کنند؟
مارکس : بالاخره يا آنها يا آلمان ها .
باکونين : آلمان ها هرگز به پا نمي خيزند و ترجيح مي دهند که بميرند ولي انقلابنکنند .
مارکس : مسئله خوي و طبع ملي نيست، موضوع پيشرفت صنعتي است که در آن کارگران ازموفقيت خود آگاهي مي يابند .
باکونين : در اينجا از چنين آگاهي خبري نيست. مستخدمه اي که ذکر خيرش را کردمکاملن مطيع و منزوي و تو سري خور بود و از اين که او را چنين استثمار شده مي ديدمناراحت مي شدم .
مارکس : به نظر مي رسد که خودت هم او را استثمار کرده اي .
باکونين : لندن پر از استثمار و بهره کشي است و با اين که اين شهر بزرگ پر ازبدبختي و زاغه هايي با خيابان هاي پست و تاريک است، معذلک کسي هنوز به فکر سنگربستن در انها نيست. در هر حال لندن جاي يک سوسياليست نيست .
مارکس : ولي تنها جايي است که ما را مي پذيرد. من پانزده سال است اينجا هستم .
باکونين : متاسفم که تو هيچ وقت به ديدن من در “پدينگتون گرين” نيامدي. آنجا منکمي بيش از يک سال ماندم و ديروز که کارتت به دستم رسيد، به خاطر آوردم که ازروزهاي گذشته تا کنون، ديداري به هم نداشته ايم. راستي بار آخر در ۱۸۴۸ با همملاقات کرديم ؟
مارکس : من مجبور بودم که پاريس را در ۱۸۴۵ ترک کنم .
باکونين : بلي به خاطر دارم. من تا سال ۱۸۴۷ در آنجا ماندم و يک سال پس از ملاقاتما در برلن و کمي پيش از شورش “درسدن” به دست دشمن گرفتار شدم. آنها مرا ده سالزنداني کرده و سپس به سيبري فرستادند، ولي همان طور که ميداني از آنجا فرار کردم وبه لندن آمدم حالا هم سر پناهي براي زيستن در ايتاليا دارم و هفته ديگر به فلورانسمي روم .
مارکس : خوب، اقلا تو پيوسته در سفري.
باکونين : مجبورم. من مانند تو يک انقلابي متشخص نيستم. سلاطين کشور هاي اروپامرا آواره کرده اند .
مارکس : همان سلاطين مرا نيز از چندين کشور بيرون انداخته اند. مضافا اين که فقرنيز مرا خانه به دوش کرده است .
باکونين : تهيدستي در مورد من هم صادق است. من همواره بي پولم و مجبورم از دوستانقرض کنم . تصور من بر اين است که به جز ايام محبس، بخش عمده زندگي خود را با قرض ازاين و آن سپري کرده ام و حالا هم که پنجاه سال دارم هرگز درباره پول فکر نمي کنم،زيرا جنبه بورژوايي دارد .
مارکس : اقلن خرج و بار خانواده اي بر دوشت نيست و از اين جهت خوشبخت هستي.
باکونين : لابد مي داني که من در لهستان ازدواج کردم، ولي بچه نداريم. کمي چايبخور . يک روس بدون چاي نمي تواند زندگي کند.
مارکس : تو هم که يک روس تمام عيار هستي و در واقع يک اشرافزاده . لابد براي فرديچون تو بايد مشکل باشد که در اذهان رنجبران رسوخ کني.
باکونين : خودت چي، مارکس؟ آيا تو فرزند يک قاضي بورژواي مرفه نيستي؟ و يا زنتدختر بارون وستفالن خواهر وزير کشور پروس نيست؟ اصلن نمي توان تو را از يک خانوادهمعمولي به حساب آورد.
مارکس : سوسياليزم علاوه بر کارگران به روشنفکران نيز نيازمند است. ضمنا در شبهاي سر و بي خوابي تبعيد، طعم گرسنگي و ظلم و جور را چشيده ام.
باکونين : شب هاي زندانيان بلندتر و سردتر است و من چنان به گرسنگي خو گرفته امکه حالا هم به ندرت آن را حس مي کنم .
مارکس : از زماني که در لندن هستم، در خانه هاي مفروش ارزان و بد قواره زندگيکرده ام. من مجبور بوده ام که پول قرض کرده و غذا را نسيه بخرم و سپس براي پرداختصورت حساب ها لباس هايم را گرو بگذارم . بچه هايم عادت کرده اند که از پشت در بهطلبکارها بگويند که من در خانه نيستم . همه ما ، زنم ، من ، مستخدم پيرمان هنوز در دواطاق زندگي مي کنيم و يک تکه اثاث البيت تميز و درست حسابي در آنجا پيدا نمي شود . من در روي همان ميزي کار مي کنم که زنم دوخت و دوز مي کند و بچه ها به بازي مشغولمي شوند . اغلب نيز ساعت ها بدون غذا يا روشنايي هستيم ، زيرا پولي براي خريد انهاموجود نيست . مضافا اين که زنم و بچه ها نيز اغلب بيمارند و نمي توانم آنها را نزدپزشک ببرم ، زيرا نه قادر به پرداخت اجرت معاينه پزشک هستم و نه خريد دارويي کهتجويز مي کند .
باکونين : ولي مارکس عزيز ، دوستان مهرباني مانند همکارت انگلس چرا کمک نميکنند ؟
مارکس : انگلس فوق العاده سخاوتمند است ، ولي هميشه قادر نيست که به من کمک کند . باور کن که هر نوع بدبختي بر سرم آمده و بزرگ ترين مصيبت نيز هشت سال پيش با مرگپسرم “ا دگار” که شش سالش بود به من روي آورد . “فرانسيس بيکن” معتقد است که افرادواقعا مهم آنقدر با جهان و طبيعت تماس دارند و به قدري مفتون و مجذوب چيزهاب مختلفهستند که هر فقداني را به راحتي تحمل مي کنند . من از اين گروه افراد نيستم و مرگپسرم چنان مرا آزرده ساخت که از در گذشت او ، امروز نيز مانند روز مرگش اندوهناکهستم .
باکونين : اگر به پول احتياج داري “ا لکساندر هرزن” فراوان دارد و من هميشه اول بهاو مراجعه مي کنم و دليلي نمي بينم که به تو نيز کمک نکند .
مارکس : “هرزن” يک اصلاح طلب بورژوا و بسيار سطحي است و حاضر نيستم وقت خود را باچنين اشخاص سر کنم .
باکونين : ولي اگر “هرزن” نبود من نمي توانستم يکي دو سال پيش اعلاميه کمونيست تورا به زبان روسي ترجمه کنم .
مارکس : با اين که در ترجمه تاخير شد ، ولي براي آن سپاسگزارم . شايد به عنوان کاربعدي ترجمه کتاب فقر فلسفه را شروع کني .
باکونين : نه مارکس عزيز . آن را جزو آثار برتر تو نمي شمارم و به طور کلي در مورد “پير ژوزف پرودون” بيش از حد بي انصافي و کم لطفي شده است .
مارکس : اين موضوع عمدي است و غير از اين هم نبايد انتظار داشت ، زيرا کتابي استدر رد کتاب فلسفه فقر او.
باکونين : نوعي مجادله با يک سوسياليست ديگر است .
مارکس : پرودون يک سوسياليست نيست . او يک جاهل و خود آموخته از طبقات پايين استکه تازه به دوران رسيده و پز خصايصي را مي دهد که ندارد . فتاوي احمقانه او در بارهعلم واقعا غير قابل تحمل است .
باکونين : من قبول دارم که “پرودن” زياد بارش نيست ، ولي او صدها بار بيش ازسوسياليست هاي بورژوا ، انقلابي است . او آنقدر شهامت دارد که بي ديني خود را اعلامکند . به علاوه او مدافع رهايي از هر نوع سلطه است و مي خواهد که سوسياليسم از هرنوع قيود دولتي مبري باشد . “پرودن” يک آنارشيست يا آشوبگر است و بدان نيز معترفاست .
مارکس : به عبارت ديگر آرمان هاي او شبيه توست .
پايان قسمت اول