کودکی با هوش نام او حمید
داستان زندگی اش بشنوید
نسبتاً دستمزد بابایش کم است
شام او اندوه و ناهارش غم است
کفش هایش کهنه مال پارسال
میرود او مدرسه با این روال
همکلاسی هاش دوستش نیستند
هرزمان فوتبال بازی می کنند
اوبه آنها می کند هردم نگاه
ازدرون سینه اش می خیزد آه
کاش من هم توپ خوبی داشتم
شوت می کردم و هی می کاشتم
مشقش اما هست بهتر ازهمه
درس هایش را بلد تر از همه
خانم آموز گار دیروز گفت
حرف بابا را همه باید شنفت
بچه ها درس است مهم تر از همه
از همه از کفش و کیف مدرسه
بعضی ها هر چند پولدار نیستند
مثل کوه در روی غم می ایستند
همکلاسیِ تهی دستِ شما
دوست دارد دوست باشد با شما
دوست او باشید و خورسندش کنید
با تسلی آرزومندش کنید
بچه ها حالا شدند دوست حمید
خنده آمد بر لبش چون دوست دید