چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!

فلونه

عضو جدید
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئنبشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمیشناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیشاو می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
ممنون
این داستان شما باعث شد به نتیجه خوبی برسم
اینکه شایید دوستان قدیمیم من رو فراموش کرده باشند
اما من که اونها را بیاد دارم
:w27:
 

zakari

عضو جدید
اثبات نبود شیطان

اثبات نبود شیطان

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460-
F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !

 

zakari

عضو جدید
حالگیریه باحال

حالگیریه باحال

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:
لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين
مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد،
برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند
باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي
کند، به اين مضمون:

روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان.....
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر

مادر

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا میرداماد به یان نام خوانده شد؟

چرا میرداماد به یان نام خوانده شد؟

چرا میر داماد به این نام خوانده شد؟

شب هنگام محمد باقر -طلبه جوان-در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سكوت كند و هیچ نگوید.

دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.

شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ...

علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود .

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند . قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند



 
آخرین ویرایش:

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناسزا

ناسزا

حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند: ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت: «از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».
 
  • Like
واکنش ها: jjjj

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقاب

عقاب

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است عقاب مي تواند تا 70 سال زندگي كند.
ولي براي اينكه به اين سن برسد بايد تصميم دشواري بگيرد. زماني كه عقاب به 40 سالگي مي رسد:
چنگال هاي بلند و انعطاف پذيرش ديگر نمي توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوك بلندو تيزش خميده و كند مي شود
شهبال هاي كهن سالش بر اثر كلفت شدن پرها به
سينه اش مي چسببند و پرواز براي عقابل دشوار مي گردد.
در اين هنگام عقاب تنها دو گزينه در پيش روي دارد.
يابايد بميرد

يا آن كه فراينددردناكي را كه 150 روز به درازا مي كشد پذيرا گردد.
براي گذرانيدن اين فرايند عقاب بايد به نوك كوهي كه در آنجا آشيانه دارد پرواز كند.
در آنجا عقاب نوكش را آن قدر به سنگ مي كوبد تا نوكش از جاي كنده شود.
پس از كنده شدن نوكش ٬ عقاب بايد صبر كند تا نوك تازه اي در جاي نوك كهنه رشد كند ٬ سپس بايد چنگال 4 پيش را از جاي بركند.
زماني كه به جاي چنگال هاي كنده شده ٬ چنگال هاي تازه اي در آيند ٬ آن وقت عقاب شروع به كندن همه پرهاي قديمي اش مي كند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازي را كه تولد دوباره نام دارد آغاز كرده ...
و 30 سال ديگر زندگي مي كند.


چرا اين دگرگوني ضروري است؟؟؟
بيشتر وقت ها براي بقا ٬ ما بايد فرايند دگرگوني را آغاز كنيم.
گاهي وقت ها بايد از خاطرات قديمي ٬ عادتهاي كهنه و سنتهاي گذشته رها شويم.
تنها زماني كه از سنگيني بارهاي گذشته آزاد شويم مي توانيم از فرصتهاي زمان حال بهره مند گرديم.



 

nena_921

عضو جدید
این مطلب به نظرم جالب اومد اما نمی دون تکراری هست یا نه
تصور كنید حساب بانكی دارید كه در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز میگردد وشما فقط تا آخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج كنید چون آخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.
در این صورت شما چه خواهید كرد؟ البته كه سعی میكنید تا آخرین ریال را خرج كنید!

هر یك از ما یك چنین حسابی داریم ; حساب بانكی زمان ! هر روز صبح در بانك زمان شما 86400 ثانیه واریز وتا پایان شب به پایان میرسد.هیچ برگشتی در راه نیست وهیچ مقداری هم ازین زمان به فردا اضافه نمیشود.!
ارزش یك سال را دانش آموزی كه مردود شده , میداند.

ارزش یك ماه را مادری كه فرزند نارس به دنیا آورده , میداند.

ارزش یك هفته را سردبیر یك هفته نامه میداند.

ارزش یك ساعت را عاشقی كه انتظار معشوق را میكشد.

ارزش یك دقیقه را شخصی كه از قطار جا مانده.

و ارزش یك ثانیه را آن كه از تصادفی مرگبار جان سالم به در برده , می داند.

باور كنید هر لحظه گنج بزرگی است! گنجتان را آسان از دست ندهید!!
به یاد داشته باشید: "" زمان به خاطر هیچ كس منتظر نمیماند!""

و فراموش نكنید:

دیروز به تاریخ پیوست.

فردا معماست.

وامروز هدیه است."
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی مانند چای است

زندگی مانند چای است



گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى
موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند.ا
پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و
همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه
رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از
پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف)
بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت
چاى ريختن براى خودشان را بکشند.ا

پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت
ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى
قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل
سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي
خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و
استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر
کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس
ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.ا

چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه
فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان
هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين،
پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها،
نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت
چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً
تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است
لذت نمي بريم.ا

خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد.ا
خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه
بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.ا
در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.​
 

فلونه

عضو جدید
سلام :w10:

متن کتیبه داریوش بزرگ، “شاه شاهان، یک شاه از بسیاری، یک فرماندار از بسیاری” در کتیبه نقش رستم، واقع در استان فارس، ۵ کیلومتری کاخ پارسه (تخت جمشید) این کتیبه دارای ۱۲ بند است، این کتیبه با توجه به محتوای آن، به عقیده بسیاری از مورخان بمانند معجزه می ماند.
کتیبه نقش رستنم داریوش بزرگ شاه هخامنشی

  • بند ۱- خدای بزرگ (است) اهورامزدا، که این شکوهی را که دیده می‌شود آفریده، که شادی مردم را آفریده، که خرد و فعالیت را بر داریوش شاه فرو فرستاد.
  • بند ۲- داریوش شاه گوید: به خواست اهورامزدا چنان کسی هستم که راستی را دوست هستم، بدی را دوست نیستم. نه مرا میل (است) که (شخص) ضعیف از طرف توانا (به او) بدی کرده شود. نه آن مرا میل (است) که (شخص) توانائی از طرف ضعیف (به او) بدی کرده شود.
  • بند ۳- آنچه راست (است) آن میل من (است). مرد دروغگو را دوست نیستم. تند خو نیستم. آن چیزهائیرا که هنگام خشم بر من وارد می‌شود سخت به اراده نگاه می دارم.
  • بند ۴- سخت بر هوس خود فرمانروا هستم. مردی که همکاری می‌کند او را به جای همکاری (اش) همانطور او را پاداش می دهم. آن که زیان می رساند او را به جای زیان (اش) کیفر می دهم. نه مرا میل (است) که مردی زیان برساند. نه حتی مرا میل (است) که مردی زیان برساند. نه حتی مرا میل (است) اگر زیان برساند کیفر نه بیند.
  • بند ۵- مردی آنچه بر علیه مردی بگوید آن مرا باور نیاید، تا هنگامی که سوگند هر دو را نشنوم.
  • بند ۶- مردی آنچه برابر قوایش کند یا بجا آورد خوشنود هستم و میلم (نسبت به او) بسیار (است) و نیک خوشنود هستم.
  • بند ۷- از چنین نوع (است) هوش و فرمانم چون آنچه را از طرف من کرده شده، چه در کاخ چه در اردوگاه، به بینی یا بشنوی، این فعالیت من است علاوه بر عقل و هوش.
  • بند ۸- این (در واقع) فعالیت من (است). چونکه تن من توانائی دارد، در مصاف نبرد همآورد خوبی هستم. همینکه با گوش هوش در آورد گاه نگریسته شود، آنکه را نافرمان می بینم و آنکه را غیر نافرمان می بینم و انکه را غیر نافرمان می بینم، آنگاه نخستین کسی هستم با هوش و فرمان و عمل، چون نافرمان و غیر نافرمان را می بینم، بیاندیشم.
    کتیبه نقش رستنم داریوش بزرگ شاه هخامنشی
  • بند ۹- ورزیده هستم، چه با هر دو دست چه با هر دو پا، هنگام سواری خوب سواری هستم. هنگام کشیدن کمان، چه پیاده چه سواره، خوب کمان کشی هستم. هنگام نیزه زنی، چه پیاده و چه سواره، خوب نیزه زنی هستم.
  • بند ۱۰- و هنرهائی که اهورامزدا بر من فرو فرستاد، و توانستم آنها را به کار برم، بخواست اهورامزدا آنچه بوسیلۀ من کرده شده با این هنرهائیکه اهورامزدا بر من فرو فرستاد کردم.
  • بند ۱۱- ای مرد، نیک آگاه ساز که (من) چه جور آدمی هستم و هنرمندیهایم از چه نوع و برتری ام از چه نوع (می باشد)! آنچه به گوش تو رسید برای تو دروغ ننماید! آنچه را که بتو دستور داده شده بشنو!
  • بند ۱۲- ای مرد، آنچه بوسیلۀ من کرده شده به تو دروغ نمایانده نشود! آنچه را نوشته شده بنگر! فرمانها از طرف تو نافرمانی نشود! کسی نا آزموده نشود! ای مرد، شاه ناچار نشود که کیفر دهد!
برگرفته از :
  • شارپ، رلف نارمن. فرمانهای شاهنشاهان هخامنشی. شورای مرکزی جشنهای شاهنشاهی، بی جا، ۲۵۳۶٫
  • امپراطوری هخامنشی، پی یر بریان
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت دخترِ خدمتکار و مردِ باربَر!

حکایت دخترِ خدمتکار و مردِ باربَر!

زندگی وقتی مفهومِ حقیقی می یابدکه در راه خدمت به دیگران صرف شود. در واقع آنهایی که از عظمت روحی بیشتری برخوردارند ، متواضع ترهستند و خدمتِ بیشتری برای دیگران انجام می دهند.​

یکی از مـردانِ ثروتمند و مشهـور، مالکِ قلعـه با شکوهـی بود و در آن زندگی میکرد. امّا این مردِ بزرگوار از روحی ساده ، فروتن و مهربان برخوردار بود.
یک روز وقتی که او در ایستگاه راه آهن بود ، چشمش به دختری غریبه افتاد که با چمدانی بزرگ از قطار پیاده شد. او قرار بود که به عنوان مستخدم مشغول به کار شود.​
دخترک که فقط سکّه ای ناچیز تمامیِ دارائی او بود ، آن را به باربَر داد تا چمدان سنگینش را به آدرسی که در دست داشت ، حمل کُند امّا مردِ باربر با تحقیر از پذیرفتن سکّه و انجام این کار خودداری کرد . در این هنگام ، مردِ داستانِ ما که لباس ساده ای برتن داشت ، قدم پیش گذاشت و به دختر جوان پیشنهاد کرد که چمدان اورا بَرایش بِبَرَد.

زمانی که آن دو به قلـعه رسیدند ، مرد با مهـربانی سکّه ناچیزِ دخترک را پذیرفت و کوچک ترین نشانه ای هم از هویّتِ خود آشکار نکرد.
روز بعد هنگامی که دخترِ خدمتکار، کارفرمای خود را ملاقات کرد فهمید آن مردی که او پنداشته بود باربَر است ، کسی نیست جز صاحبِ منزل!​
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
!!!!!!!!!!!!!!!

!!!!!!!!!!!!!!!

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و …
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!
 

masood kavosh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خوشبختی ما در سه جمله است

تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا



ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم

حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا



دکتر علی شریعتی
 

ghohar

عضو جدید
چگونه باور واعتقاد آدمی انسان را به مقصد می رساند

چگونه باور واعتقاد آدمی انسان را به مقصد می رساند

در زمان حمله سلطان محمود به ری مردم ری از ترس حمله او به شهر خودشان به درگاه خدا ثضرع وزاری می کردند واز خدا خواستند که سلطان محمود بمیرد به همین دلیل همه در یک جا جمع شدند مسجد یا معبد ویا جایی برای دعا کردن وبه درگاه خدا التماس کردند از این طرف سلطان محمود در جشن بود ناگهان حال او بد شد پزشکان متعددی آوردند وهمه متف القول بودند که سلطان محمود بیماری نا علاجی گرفته .امیدی به بهبودی او نیست این ماجرا یه مدتی ادامه داشت به طوری که دیگر چیزی به مرگ سلطان محمود نمانده بود از آن سو در بین آن مردمی که دعا می کردند شکی پیدا شد که آیا اصلاً این همه دعا براورده می شود هرچندفقط یک نفر این شک را کرد اما باور آن ازبین رفت وباعث شد که سلطان محمود بهبود یابد بعد به شهر ری حمله کرد
:gol::gol::gol:
 

zakari

عضو جدید
پــروانه و پیــله

پــروانه و پیــله

مردی شاخه ای را که یك پیله پروانه در آن انتظار تولد را می کشید، پیدا كرد و با خود به خانه برد
یك روز سوراخ كوچكی در پیله پروانه ظاهر گشت
او نشست و ساعتهای متمادی به تلاش غریزی بدن پروانه گرداگرد آن روزنه کوچک را تماشا کرد
به نظر می رسید که تولد پروانه خارج از تواناییش میباشد و با كوشش و تقلای فراوان تنها توانست قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بیرون بكشد
پس از مدتی اینگونه تصور می شد كه آن پروانه هیچ حركتی نمی كند و دیگر نمی تواند ادامه دهد و انگار هرگونه حرکتی متوقف شد ...
بنابراین مرد تصمیم گرفت کاری کند تا شاید به پروانه کمکی کرده باشد !
او یك قیچی برداشت و با دقت بسیار شروع به بریدن بقایای پیله کرد
بعد از این كار پروانه به راحتی از سوراخ پیله ای که توسط مرد بزرگتر شده بود بیرون آمد
اما چیزهایی عجیب بود!
پروانه بدنی متورم اما کوچک با دوبال چروکیده و ناتوان داشت
مرد همچنان منتظر ماند و با نگرانی پروانه را تماشا میکرد
او انتظار داشت بالهای پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند این بدن چاق را در پرواز تحمل كند
اما هرگز چنین اتفاقی نیفتاد !
زیرا؛ در حقیقت پروانه مابقی عمر خود را به خزیدن به اطراف با بالهای چروكیده و تن ورم كرده گذراند و از آنجا که از تجدید قوا برای دوره زندگیش ناتوان بود هرگز قادر به پرواز نبود !
آنچه این مرد با مهربانی و شتاب خود انجام داد سبب این اتفاق بود.
سوراخ كوچكی كه در پیله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود و تنیدن پیله و تلاش پروانه برای خلاصی از آن روشی است که طبیعت برای جاری ساختن مایع موجود در بدن پروانه به بالهایش در نظر گرفته است تا بدینوسیله پروانه بتواند زمانی که از پیله خلاصی یافت، به پرواز در آید.
و جالبتر اینکه خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده است.
بدینصورت كه در زمان خروج از پیله مایع خاصی از بدنش به شریان های ظریف بالهایش ترشح می شود و او را قادر به پرواز می كند ...

بعضی اوقات تلاش و كوشش و تحمل مقداری سختی در مقابله با مشکلات زندگی دقیقا همان چیزی است که ما به آن نیاز داریم.
اگر خداوند این قدرت را به ما می داد كه براحتی و بدون هیچ مانعی به اهداف خود برسیم و بدون هیچ ستیز و تقلایی آرزوهایمان را تحقق بخشیم شاید چنین توانایی و اراده ای كه اكنون داریم نداشتیم.
اگر عبور از جریان زندگی بدون مواجه شدن با موانع مختلف صورت می گرفت، ما بی تحرک و ضعیف می ماندیم و پرواز را که همانا دستیابی به اهداف متعالی انسانیت است را هرگز تجربه نمی کردیم ...

تجربه!
تجربه چیزیست که بسادگی بدست نمی آید، مگر درست بعد از زمانی که به آن محتاجی!
 

ghohar

عضو جدید
نینا جان مطلب درباره زمان وفرصتهاعالی بود ممنوم واقعً باید قدر ثانیه ها را دانست
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
انتخاب

انتخاب

دختر نمی دانست کدام راه را انتخاب کند . پدرش آخرین حرفش را زده بود . باید بین ثروت پدر و عاشق بی پولش یکی را انتخاب میکرد . او پسر را انتخاب کرد ... اما حالا درمانده و خجالت زده راه خانه پدر را در پیش گرفته بود . پسر او را بدون ثروت پدرش نمی خواست
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک داستان واقعی

یک داستان واقعی


خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
روش دیگر

روش دیگر

پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند.​

این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی شما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
به شرط تامین جانشین

به شرط تامین جانشین

همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد: " جناب ..... فرمانده محترم ... اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید ." " با احترام ..... همسر شما " و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد. چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد: *"*سرکار خانم... عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود."* فرمانده
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
سم

سم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیایدو هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سَمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش رابکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر میریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت :آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را ازبدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
جغد

جغد


جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
حتما بخوانید

حتما بخوانید

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول بازکردن بسته بود. موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشه »اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید ، می‌گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاو توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می‌شود؟ در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»
مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می‌شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک‌سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه‌دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌گشت و به حیوانان زبان بسته‌ای فکر می‌کرد که کاری به کار تله‌موش نداشتند!


نتیجه‌ی اخلاقی: اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی‌ربط نباشد!!!
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخون بدردت میخوره

بخون بدردت میخوره

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید..
روباه: خرگوش داری چیکار می‌کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می‌نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می‌نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می‌دونه که خرگوش ها، روباه نمی‌خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می‌شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می‌نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.
نتیجه: هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد، هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه‌تان داشته باشید، آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
شکلات

شکلات

با یك شكلات شروع شد. من یك شكلات گذاشتم كف دستش. او هم یك شكلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا كردم. سرش را بالا كرد. دید كه مرا می شناسد. خندیدم. گفت: «دوستیم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا كجا؟» گفتم: «دوستی كه تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خندیدم و گفتم: «من كه گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم كه تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا كه همه دوباره زنده می شود، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم و گفتم: «تو برایش تا هر كجا كه دلت می خواهد یك تا بگذار. اصلأ یك تا بكش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلأ تا نمی گذارم» نگاهم كرد. نگاهش كردم. باور نمی كرد. می دانستم. او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید. گفت: «بیا برای دوستی مان یك نشانه بگذاریم». گفتم: «باشد. تو بگذار.» گفت: «شكلات. هر بار كه همدیگر را می بینیم یك شكلات مال تو و یكی مال من، باشد؟» گفتم: «باشد»هر بار یك شكلات می گذاشتم توی دستش، او هم یك شكلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می كردیم. یعنی كه دوستیم. دوست دوست. من تندی شكلاتم را باز می كردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مكیدم. می گفت: «شكمو! تو دوست شكمویی هستی» و شكلاتش را می گذاشت توی یك صندوق كوچولوی قشنگ. می گفتم «بخورش» می گفت: «تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماندصندوقش پر از شكلات شده بود. هیچ كدامش را نمی خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: «اگر یك روز شكلات هایت را مورچه ها بخورند یا كرم ها، آن وقت چه كار می كنی؟» گفت: «مواظبشان هستم» می گفت «می خواهم تا موقعی كه;" دوست هستیم » و من شكلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: «نه، نه، تا ندارد. دوستی كه تا ندارد یك سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شكلات ها را خورده ام. او همه شكلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظی كند. می خواهد برود آن دور دورها. می گوید «می روم، اما زود برمی گردم». من می دانم، می رود و بر نمی گردد. یادش رفت به من شكلات بدهد. من یادم نرفت. یك شكلات گذاشتم كف دستش. گفتم «این برای خوردن» یك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش: «این هم آخرین شكلات برای صندوق كوچكت». یادش رفته بود كه صندوقی دارد برای شكلات هایش. هر دو را خورد. خندیدم. می دانستم دوستی من «تا» ندارد. مثل همیشه. خوب شد همه شكلات هایم را خوردم. اما او هیچ كدامشان را نخورد. حالا با یك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد؟
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخست وزیر

نخست وزیر

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید
نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید مسئله را حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل
نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد!
كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نكته ی اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس
را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد،
چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه
و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، كلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم
كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته
را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید.
این مرد، می داند كه چگونه در یك موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
"من که هستم...!؟
 

دختر شاه پریون

عضو جدید
کاربر ممتاز
نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم
اینم از طلف من .....:redface::redface::heart::gol::heart::gol::heart::gol:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Taßa§om می شه یه جور دیگه دید.... فلسفه 2

Similar threads

بالا