من با تو تنها نیستم.

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین
باختم خود را به چشمان تو آسان نازنین

باز جریان تمام لحظه هایم با تو است
تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین

کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی
باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین

بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است
همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین

پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب
کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین

با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت
پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین

ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود
دوستت دارم ، نمی گردم پشیمان نازنین

با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز
بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین

حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو
چیست من را پکی این عشق تاوان نازنین ؟

دست بی منت بکش بر بال تنهایی من
می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین

گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم
خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین

کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من
آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین

کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو
ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در باغي رها شده بودم.
نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد .
صدايي كه به هيچ شباهت داشت .
گويي عطر خودش را در آيينه تماشا مي كرد .
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگي در من نبود :
راهي پيموده نشد .
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
***
ناگهان رنگي دميد :
پيكري روي علف ها افتاده بود .
انساني كه شباهت دوري با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش .
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود :
روشني تندي به باغ آمد .
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم
 

spacechild

عضو جدید
با تو...
سکوت من،
نگاه های بی صدای تو،
و من!
و تعارف هایی که لب هایم نمی توانند جلوشان را بگیرند؛
که قلبم را زیر پاهایشان له می کنند.
نه...
با تو من نمی توانم!
تو خوبی...
عزیزی...
هستی...
اما درست آن لحظه
که از نبودنت سرشار می شوم.:heart:
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا بینی عشق را ایینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
هر چه می خواهی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حال را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانی که چطور زندگی کنی
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین چکه ی بارانم
آویخته
از برگی خشک
از زن لخت درخت
به زمین غلتیدم
دود شیری رنگ
شاید بدنت بود که از شعله ی افسرده ی خود بر می خاست
عشق ما بوی زمستان می داد
چشم تردید
اگر بسته ، اگر باز
نمی بیند زیبایی را
عشق ما بیشتر از پاییز
بیگانه از امید نبود

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قول بده كه خواهي آمد

اما هرگز نيا !

اگر بيايي

همه چيز خراب مي‌شود ...

ديگر نمي‌توانم

اين‌گونه با اشتياق

به دريا و جاده خيره شوم ...

من خو كرده‌ام

به اين انتظار ...

به اين پرسه زدن‌ها

در اسكله و ايستگاه ...

اگر بيايي

من چشم به راه چه كسي بمانم ؟!...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در چشم اندازت پرنده ای است
در گلویش آوازی
و در آوازش آرزوهایی است
برای تو
در دستت سنگی ست
در سنگ دشنامی و
در دشنام دشنه ای و
در من
پرنده ای
که جان می کند
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی آمده بودی
که من تمام نشانی ها را نوشتم
با خط بد نوشتم
و تو تمام خانه ها را گم کردی
بمن نگفتی
همسایه ها گفتند
دیر آمدی
پنجره بوی رطوبت داشت
به من نگفتی
که بیرون از خانه باران است
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
موهایش به میان انگشتانم لغزیدند ...

صدای قلبش در گوشم می پیچید ...

چشمانم را سخت به هم می فشارم ...

مرا به رویایم بازگردان ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خوام بمیرم،اگه نباشی نباشی، می خوام دنیا نباشه
من یه اسیرم یه عاشقی که دار و ندارش خاطره ها شه
اسم تو رو تا هر جا میارن دیوونه می شمِِ گریه م می گیره
هر جا که می رم تو روبرومی چشمای نازت یادم نمی ره
می سوزم اما ترسی ندارم شبگریه هامو کسی ببینه
این یادگاری هر چی که باشه از تو رسیده پس نازنینه
اون شب که رفتی من مات و مبهوت تو کار دنیا وا مونده بودم
قصه همین بود، حقیقت این بود تو رفتی و من جا مونده بودم
برای من که دنیام تو بودی نه راه پیش و نه راه پس بود
زدم به بارون، زدم به آتیش تمام دورم اما قفس بود
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر نمی کردم زمونه
با این خیال دیوونه
برای عشق من و تو
شعر جدایی بخونه
فکر نمی کردم آسمون
با این همه رنگین کمون
نوبت سرنوشت که شد
اشکش و اسم جا بمونه
من می دونم تو بی گناه
تو مثل اشک چشمه ها
تو هم دلت راضی نبود
دلم زیر پات بمونه
من می دونم که اون خدا
نخواست که ما با هم باشیم
واسه قناریهای عشق
دون محبت بپاشیم
اما مبادا تو یه وقت
بشینی و غم بخوری
دل کوچیک پاکت به دست ماتم بسپری
مبادا او چشمای ناز
پر بشه از درد و نیاز
خون بشه زیر غصه ها
بشه برات یه گریه ساز
بزار که من جات بسوزم
بزار که من جات بسازم
بزار تو این ویرونه ها
جای همه جون ببازم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
آویخته
خود را از سایه‌‌ی جهان، به‌دار
یک‌تن که می‌پنداشت
می‌رسد روزی برایش
یک بوسه همراهِ نامه‌ای
این ماه را که شکست
شب‌های ما تیره شد
جزایش را آویخته خود بر دار
جهانِ شبِ تاریک بی‌مهتاب
می‌پنداشت، خواهد رسید روز و چه روشن
ماه را شکست
و خورشید، هیچ
لب‌های صبح را نبوسید.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بیخبر از حال و هوايت بودم

از عمق نگاه آشنايت بودم

آنگاه که با عشق صدايم کردی

پژواک دل انگيز صدايت بودم

صورتگر اين لوح دل عاشق تو

من نقطه عطف انزوايت بودم

در محفل عاشقی و خلوتگه دل

سرمست و دلارام سرايت بودم

ای جان و دل و روح تو درمن پيدا

من کوکترين ساز و نوايت بودم

چون آينه روبروی چشمان تو من

آماج و نشان ديده هايت بودم

هرچند که قصد من شکار تو نبود

صياد زبر دست همايت بودم

من موجد حسّ با شکوهت "آری"

مضمون همه ترانه هايت بودم​
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
پشت درها

هزاران نفر ايستاده و مي خندند !

و لبخند تو

هزاران بار در ذهن من تکرار مي شود ...

عطرت با آن آهنگ هميشگي

هر بار در ذهن من مي پيچد ...

بدون صداي نفسهايت

تمام آهنگها يک نت کم دارند ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
...خون می خورم وخاموشم .
حافظ


گویا زمان گفتن دیگر سرآمده ست .


من
شعری چنان شکوهمند را می مانم ،
شعری چنان شکفته و انسانی را ،
که واژه ها مرا
معنای باستانی خود ،
یا
پژواک جاودانی خود
می دانند ،
و با طنین شادی واندوهشان
تالارهای جان وتارهای نهانم را
می لرزانند ،
وآوازهای روشن وتاریک خویش را من
می خوانند ،
مثل بهار و پاییز
درحنجره ی قناری و قمری .


اما زمان گفتن گویا
دیگر
سرآمده ست .
 

silenta

عضو جدید
خدایا !
مرا قلبی شریف ببخش
تا چون رود مهر
در این دنیای تشنه جاری باشد.
به جست و جوی آسایش و زیبایی نیستم
که همه چیز در گذر است.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست
هر رود را اهلیت دریا شدن نیست
از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه
زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست
باید سرشت باد جز غارت نباشد
تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست
در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما
با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست
وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد
طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست
با ریشه ها در خک ،‌ بی چشمی به افلک
این تک ها را حسرت طوبی شدن نیست
ایا چه توفانی است آن بالا که دیگر
با هر که افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست
سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش
از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست
وقتی تو رویا روی اینان می نشینی
ایینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست
آنجا که انشا از من ، املا از تو باشد
راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من چیزی بگو شاید هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بین ما شاید یه حس تازه پیداشه
یه راهی روبه من واکن تواین بیراهه ی بن بست
یه کاری کن برای ما اگه مایی هنوزم هست
به من چیزی بگو ازعشق ازاین حالی که من دارم
من از احساس شک کردن به احساس توبیزارم
توهم شاید شبیه من تواین برزخ گرفتاری
توهم شاید نمیدونی چه احساسی به من داری
گریزی ازشکستن نیست منم مثل تو میدونم
نگوباید برید ازعشق نه میتونی نه میتونم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریادم در سینه گمگشته
و نگاهم
در تبسم یک لبخند خشک
مات
آشنای ایین و غریبه کیش
دیر صبحی است
که دلم تنگ است
و روحم
در اندیشه ی عروج بی پایان
چون شمع می سوزد
و در پیچ و خم شطرنج زندگی
گاه کیشم و گاه مات
 

artmiss

عضو جدید
با تو هستم هر جا كه هستم
حتي اگه تو بري زدستم
اگه باشم يا نباشم
تو رو عاشق،من مي پرستم
باتو هستم به اوج پرواز
بين ما بود هميشه يك راز
راز بين عاشق و معشوق
راز خواستن راز پرواز....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
شَب آن چُنان زُلال
که می شد ستاره چيد.
دستم به هر ستاره که می خواست می رسيد.
نه از فراز بام ، که از پای بوته ها.
می شد تـُرا در آيينه ی هر ستاره ديد.
در بی کران دشت،
در نيمه های شَب ،
جـُز من که با خيال تو می گشتم،
جـُز من که درکنار تو می سوختم غريب،
تنها ستاره بود که می سوخت.
تنها ستاره بود که می گشت.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
عشق
سایه ی تاریکیست
خانه ام ویران کرد
ذره
ذره
آرام
بافریبی زیبا
هستی ام عریان کرد
شادی ام را سوزاند
و پی خنده ای زشت
سرد
شانه ها بالا زد
زیر آوار غمی تلخ
حسرت و تنهایی
همسایه ء دیوار به دیوار دلم کرد
 
بالا