براي آشنايي بيشتر علاقهمندان ترجمه به فرانسه، در اين بخش قصد داريم به بخشي از ترجمه يکي از مشهورترين شاهکارهاي ادبيات جهان بپردازيم: داستان شازده کوچولو که رکورددار ترجمه به زبانهاي مختلف و فروش در سراسر جهان است و در ايران هم طرفداران خاص خود را دارد. اين داستان تا بحال چندين بار به فارسي ترجمه شده است و جالب اينجاست که هر کدام از اين ترجمهها بخصوص ترجمههاي احمد شاملو، محمد قاضي و ابوالحسن نجفي طرفداران و مدافعاني دارد. با مطالعه دقيق نمونههاي آورده شده ميتوان به تفاوتها و شباهتهاي کار اين مترجمين زبده پيبرد. براي نمونه ميتوان گفت که ترجمه شاملو به اشعار خود نزديکتر بوده و از حالت شکستهنويسي خاصي پيروي ميکند. ابوالحسن نجفي ترجمه رسميتري انجام داده و سعي نکرده تا متن حالت کودکانه پيدا کند و بالاخره در متن ترجمه قاضي از کلمات قديميتري استفاده شده تا آنرا بيشتر به داستاني کلاسيک شبيه سازد.
متن اصلی اثر آنتوان دو سنت اگزوپری
Mais il arriva que le petit prince, ayant longtemps marché à travers les sables, les rocs et les neiges, découvrit enfin une route. Et les routes vont toutes chez les hommes.
-Bonjour, dit-il.
C'était un jardin fleuri de roses.
-Bonjour, dirent les roses.
Le petit prince les regarda. Elles ressemblaient toutes à sa fleur.
-Qui êtes-vous? leur demanda-t-il, stupéfait.
-Nous sommes des roses, dirent les roses.
-Ah! fit le petit prince...
Et il se sentit très malheureux. Sa fleur lui avait raconté qu'elle était seule de son espèce dans l'univers. Et voici qu'il en était cinq mille, toutes semblables, dans un seul jardin!
"Elle serait bien vexée, se dit-il, si elle voyait ça... elle tousserait énormément et ferait semblant de mourir pour échapper au ridicule. Et je serais bien obligé de faire semblant de la soigner, car, sinon, pour m'humilier moi aussi, elle se laisserait vraiment mourir..."
Puis il se dit encore: "Je me croyais riche d'une fleur unique, et je ne possède qu'une rose ordinaire. Ca et mes trois volcans qui m'arrivent au genou, et dont l'un, peut-être, est éteint pour toujours, ça ne fais pas de moi un bien grand prince..." Et, couché dans l'herbe, il pleura.
ترجمه احمد شاملو
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از ميان ريگ ها و صخرهها و برفها به جادهاي برخورد. و هر جادهاي يکراست ميرود سراغ آدمها.
گفت:
- سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلي بود.
گلها گفتند:
- سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: -شماها کي هستيد؟
گفتند:
- ما گل سرخيم.
آهي کشيد و سخت احساس شور بختي کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکي هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، تو يک گلستان! فکر: «اگر گل من اين را ميديد بدجور از رو ميرفت. پشت سر هم بنا ميکرد سرفهکردن و، براي اينکه از هو شدن نجات پيدا کند خودش را به مردن ميزد و من هم مجبور ميشدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه براي سرشکسته کردنِ من هم شده راستي راستي ميمرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط با يک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال ميکردم در صورتيکه آنچه دارم فقط يک گل معمولي است. با آن گل و آن سه آتشفشان که تا سر زانومند و شايد هم يکيشان تا ابد خاموش بماند شهريار چندان پرشوکتي به حساب نميآيم.»
رو سبزهها دراز شد و حالا گريه نکن کي گريه کن.
ترجمه ابوالحسن نجفی
اما شازده کوچولو پس از اينکه مدتها از ميان ماسهها و سنگلاخها و برفها راه پيمود، سرانجام به جادهاي رسيد. و جادهها همه به آدمها ميرسند. گفت:
- سلام.
خطابش به باغي پر از گل سرخ بود.
گلها گفتند:
- سلام
شازده کوچولو به آنها نگاه کرد. همه شبيه گل او بودند. تعجب کرد و از آنها پرسيد:
- شما کي هستيد؟
گلها گفتند:
- ما گل سرخيم.
شازده کوچولو گفت:
- عجب!
و سخت احساس بدبختي کرد. گلش به او گفته بود که يگانه گل جهان است و حالا پنجهزار گل اينجا بود، همه عين هم، و فقط در يک باغ!
با خود گفت: «اگر گلم اينرا ميديد، سخت دلخور ميشد... هي سرفه ميکرد و براي اينکه سرشکسته نشود، خودش را به مردن ميزد. آن وقت من مجبور ميشدم که تظاهر به پرستاري او بکنم، وگرنه براي اينکه مرا هم سرشکسته کند راستي راستي ميمرد!...»
و باز با خود گفت: «من خيال ميکردم که گلي يکتا دارم و خودم را ثروتمند ميدانستم، در صورتي که فقط يک گل معمولي دارم. با آن گل و آن سه کوه آتشفشان که تا سر زانويم ميرسد و يکي از آنها شايد هميشه خاموش بماند، ممکن نيست که من شاهزاده بزرگي باشم...»
و روي سبزهها دراز کشيد و گريه کرد.
ترجمه محمد قاضی
ليکن از قضا شازده کوچولو بعد از مدتها راهپيمايی از ميان شنها و سنگها و برفها عاقبت راهی پيدا کرد، و راهها همه به آدمها میرسند.
شازده کوچولو سلام کرد. آنجا گلستانی پر از گلهای سرخ شکفته بود.
گلهای سرخ گفتند: سلام.
شازده کوچولو به آنها نگاه کرد. همه به گل او شباهت داشتند. مات و متحير از آنها پرسيد:
- شما که هستيد؟
گلها گفتند: ما گل سرخيم!
شازده کوچولو آهی کشيد و خود را بسيار بدبخت احساس کرد. گلش به او گفته بود که در عالم بیهمتا است. ولی اينک پنجهزار گل ديگر، همه شبيه به گل او در يک باغ بودند.
با خود گفت: «اگر گل من اين گلها را میديد، بور میشد... سخت به سرفه میافتاد، و برای آنکه مسخرهاش نکنند، خود را به مردن میزد. من هم مجبور میشدم به پرستاری او تظاهر کنم، وگرنه برای تحقير من هم که بود، بهراستی میمرد...»
بعد، باز با خود گفت: «من گمان میکردم که با گل بیهمتای خود گنجی دارم، و حال آنکه فقط يک گل سرخ معمولی داشتم. من با آن گل و آن سه آتشفشان که تا زانويم میرسند، و يکی از آنها شايد برای هميشه خاموش بماند، نمیتوانم شاهزاده بزرگی به حساب بيايم...»
و همانطور که روی علفها دراز کشيده بود، به گريه افتاد.
Mais il arriva que le petit prince, ayant longtemps marché à travers les sables, les rocs et les neiges, découvrit enfin une route. Et les routes vont toutes chez les hommes.
-Bonjour, dit-il.
C'était un jardin fleuri de roses.
-Bonjour, dirent les roses.
Le petit prince les regarda. Elles ressemblaient toutes à sa fleur.
-Qui êtes-vous? leur demanda-t-il, stupéfait.
-Nous sommes des roses, dirent les roses.
-Ah! fit le petit prince...
Et il se sentit très malheureux. Sa fleur lui avait raconté qu'elle était seule de son espèce dans l'univers. Et voici qu'il en était cinq mille, toutes semblables, dans un seul jardin!
"Elle serait bien vexée, se dit-il, si elle voyait ça... elle tousserait énormément et ferait semblant de mourir pour échapper au ridicule. Et je serais bien obligé de faire semblant de la soigner, car, sinon, pour m'humilier moi aussi, elle se laisserait vraiment mourir..."
Puis il se dit encore: "Je me croyais riche d'une fleur unique, et je ne possède qu'une rose ordinaire. Ca et mes trois volcans qui m'arrivent au genou, et dont l'un, peut-être, est éteint pour toujours, ça ne fais pas de moi un bien grand prince..." Et, couché dans l'herbe, il pleura.
ترجمه احمد شاملو
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از ميان ريگ ها و صخرهها و برفها به جادهاي برخورد. و هر جادهاي يکراست ميرود سراغ آدمها.
گفت:
- سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلي بود.
گلها گفتند:
- سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: -شماها کي هستيد؟
گفتند:
- ما گل سرخيم.
آهي کشيد و سخت احساس شور بختي کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکي هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، تو يک گلستان! فکر: «اگر گل من اين را ميديد بدجور از رو ميرفت. پشت سر هم بنا ميکرد سرفهکردن و، براي اينکه از هو شدن نجات پيدا کند خودش را به مردن ميزد و من هم مجبور ميشدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه براي سرشکسته کردنِ من هم شده راستي راستي ميمرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط با يک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال ميکردم در صورتيکه آنچه دارم فقط يک گل معمولي است. با آن گل و آن سه آتشفشان که تا سر زانومند و شايد هم يکيشان تا ابد خاموش بماند شهريار چندان پرشوکتي به حساب نميآيم.»
رو سبزهها دراز شد و حالا گريه نکن کي گريه کن.
ترجمه ابوالحسن نجفی
اما شازده کوچولو پس از اينکه مدتها از ميان ماسهها و سنگلاخها و برفها راه پيمود، سرانجام به جادهاي رسيد. و جادهها همه به آدمها ميرسند. گفت:
- سلام.
خطابش به باغي پر از گل سرخ بود.
گلها گفتند:
- سلام
شازده کوچولو به آنها نگاه کرد. همه شبيه گل او بودند. تعجب کرد و از آنها پرسيد:
- شما کي هستيد؟
گلها گفتند:
- ما گل سرخيم.
شازده کوچولو گفت:
- عجب!
و سخت احساس بدبختي کرد. گلش به او گفته بود که يگانه گل جهان است و حالا پنجهزار گل اينجا بود، همه عين هم، و فقط در يک باغ!
با خود گفت: «اگر گلم اينرا ميديد، سخت دلخور ميشد... هي سرفه ميکرد و براي اينکه سرشکسته نشود، خودش را به مردن ميزد. آن وقت من مجبور ميشدم که تظاهر به پرستاري او بکنم، وگرنه براي اينکه مرا هم سرشکسته کند راستي راستي ميمرد!...»
و باز با خود گفت: «من خيال ميکردم که گلي يکتا دارم و خودم را ثروتمند ميدانستم، در صورتي که فقط يک گل معمولي دارم. با آن گل و آن سه کوه آتشفشان که تا سر زانويم ميرسد و يکي از آنها شايد هميشه خاموش بماند، ممکن نيست که من شاهزاده بزرگي باشم...»
و روي سبزهها دراز کشيد و گريه کرد.
ترجمه محمد قاضی
ليکن از قضا شازده کوچولو بعد از مدتها راهپيمايی از ميان شنها و سنگها و برفها عاقبت راهی پيدا کرد، و راهها همه به آدمها میرسند.
شازده کوچولو سلام کرد. آنجا گلستانی پر از گلهای سرخ شکفته بود.
گلهای سرخ گفتند: سلام.
شازده کوچولو به آنها نگاه کرد. همه به گل او شباهت داشتند. مات و متحير از آنها پرسيد:
- شما که هستيد؟
گلها گفتند: ما گل سرخيم!
شازده کوچولو آهی کشيد و خود را بسيار بدبخت احساس کرد. گلش به او گفته بود که در عالم بیهمتا است. ولی اينک پنجهزار گل ديگر، همه شبيه به گل او در يک باغ بودند.
با خود گفت: «اگر گل من اين گلها را میديد، بور میشد... سخت به سرفه میافتاد، و برای آنکه مسخرهاش نکنند، خود را به مردن میزد. من هم مجبور میشدم به پرستاری او تظاهر کنم، وگرنه برای تحقير من هم که بود، بهراستی میمرد...»
بعد، باز با خود گفت: «من گمان میکردم که با گل بیهمتای خود گنجی دارم، و حال آنکه فقط يک گل سرخ معمولی داشتم. من با آن گل و آن سه آتشفشان که تا زانويم میرسند، و يکی از آنها شايد برای هميشه خاموش بماند، نمیتوانم شاهزاده بزرگی به حساب بيايم...»
و همانطور که روی علفها دراز کشيده بود، به گريه افتاد.