ساعت ها خواب می روند ... آدمها از یاد
گیج و نم گرفته است دفتر خاطراتم
می دانی چه می گویم ؟
امروز قبل از رفتن به کلاس
دلم را آویزان می کنم
روی میخ زنگ زده دیوار
مبادا عاشق نگاه هم کلاسی ام شود
چشمانی سبز
شاید آبی
شاید قرمز از اشک بی کسی
اندیشه پریشان من
پچ پچه ثانیه های مبهم شهر کلاس
اندوه نیمکت های قراضه و ذهن فرسوده درس
و هنوز تکرار می شود
و هنوز آن مرد در باران می آید
چرا ؟
چرا کسی نگفت آن مرد عاشق بود؟
چرا معلم عشق را معنی نکرد؟
چرا صدای باران با صدای گریه هم معنی ست ؟
چرا شاگرد اول ها سوال نکردند؟
تن نیمکت من ضخیم و خسته است
در ردیف های آخر کلاس
شاگردهای عاشق و مردود
پلک می زند مهتابیه خاک گرفته و نیم سوز سقف
ترشح می کند دستان یخ زده ام
چیزی رو کاغذ
چشم می دوزم به آسمان
امروز برف می بارید
امروز بارها زمین خوردم
و مضحکه عابران پیاده یخی
کسی آمد دستم را فشرد
اشک هایم را چید
نگاهم آرام گرفت
برف می بارد
کفش ها می نویسند در برف چیزی
جا می گذارند سایه خویش را
شماره می نویسند برای هم
شاید کسی تماس بگیرد
شاید کسی ...
امروز آن مرد در برف آمد
راستی ساعتت خواب نرود
مرا از یاد ببری !