مروری بر تئوری اسطوره

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
مروری بر تئوری اسطوره

در مبحث قبلی با هم بر تفاوت انواع روایت مروری داشتیم. روایات را بر سه دستۀ اسطوره، افسانه و قصه تقسیم کردیم و برای هرکدام ویژگی‌هایی برشمردیم. در این نوشته نگاهی سریع به اسطوره خواهیم داشت. تا امروز به اسطوره درحکم علم یاشبه علم نگاه کرده‌اید؟ برای آن الگو و صورت‌بندی قائلید؟ آیا کسانی بوده‌اند که اسطوره را درحکم «پدیده» نگریسته باشند و آن را مستقل از دین‌شناسی، فلسفه، هنر و دنیای فانتزی مطالعه کرده باشند؟ اسطوره برای ما چه کار می‌کند؟
فهرست مطالب این نوشته

اسطوره ، این جدا افتاده، از کجا در دنیای ما مهم شد

به جز سؤال آخر، بر آنیم که باقی سؤالات را در این نوشته پاسخ دهیم یا حداقل سعی کنیم جای خود را نسبت به اسطوره تغییر دهیم. آن را از پشت، پهلو یا حتی بالا نگاه کنیم نه از آن نظرگاه همیشگی؛ وقت آن است که اسطوره دیگر برایمان فقط یک روایت نباشد یک پدیده باشد که قابلیت تبیین و طبقه‌بندی دارد. قبل از آن مروری می‌کنیم بر جایگاه اسطوره در ذهن متفکرین و نقطه‌ای که احتمالاً از آنجا به بعد اساطیر از «یک چیز پند آموز و سرگرم‌کننده که اجداد ما به آن باور داشتند» به موضوعی پر از پتانسیل برای مطالعه و نتیجه‌گیری تبدیل شد. سپس از تئوری‌های مختلف اسطوره نگاری و الگوهای آن صحبت می‌کنیم.

اسطوره ، این جدا افتاده، از کجا در دنیای ما مهم شد​

افلاطون وقتی آرمان شهر خود را خلق می‌کرد شاعران را در آن راه نداد. این جمله را بارها شنیده‌ایم. در نظر داشته باشید که او «Logos/ λόγος» به‌معنی کلام، خرد و منطق را در مقابل «Mythos/ μύθος» یا همان اسطوره قرار می‌داد. در واقع افلاطون لوگوس را نماد عقلانیت و استدلال عقلانی می‌دانست و مـ[ـیـ/ـو]توس را چیزی نزدیک به خیال و آن را در جایگاهی پست‌تر از لوگوس قرار می‌داد. پس با این حساب عجیب نیست که او شاعرانی همچون هومر را در آرمان‌شهر خود راه نمی‌داد (البته حتی افلاطون هم در اسطوره‌زداییِ صرف کاملاً موفق نبود یا شاید به‌واسطۀ در هم‌تنیدگی اعتقاد و اسطوره در زدودن آن دچار تزلزل بود؛ فابل‌های افلاطون مشهور است و در هر فابلی می‌توان رد پای اسطوره را دید).
مجسمه افلاطون

در قرن 17 و 18 میلادی تلاش دیگری در ابعاد بزرگ و نظام‌مند برای توجیه حضور اساطیر در بدنۀ آموزه‌ها صورت گرفت. بولتمان (Bultmann) استاد الهیات بود و دین مسیح را عالی‌ترین رهنمون بشری می‌دانست. او در مقاله‌ای جهان را به سه بخش بالایی و زیرین و وسطی (=زمین) تقسیم می‌کند و زمین را عرصۀ فعالیت فرا طبیعی خداوند و فرشتگان و شیطان تعریف می‌کند (Bultmann, Rudolf 1953:1) و سپس می‌بینیم که بولتمان تصور می‌کند می‌توان از دست این سلسله مراتب سه‌تایی خلاص شد چراکه انسان امروزی دیگر نیازی ندارد تا جهان را عرصۀ نبرد نیروهای ماورایی خیر و شر بداند.
در کل می توان نتیجه گرفت تااینجای تاریخ دو نماینده از این شکل تفکر را معرفی کردیم که از نظرشان اسطوره چیزی غیر ضروری، تزئینی، رازورزانه، ضد عقلانیت و انتزاعی است. از این زاویه احتمالاً هر چیز انتزاعی در واقع جای بررسی ندارد. مثل اسطوره، زبان یا حتی خود روان. آن‌چه انتزاعی است، واقع نشده، عینیتی ندارد و چرا باید چیز غیر واقعی و غیر عینی را به طور مستقل بررسی و مطالعه کرد؟
افلاطون



تصویری از افلاطون
از جایی به بعد متفکران مسئلۀ عینیت را کنار گذاشتند، و حول محور «فهم» چرخیدند. از نظر متفکرانی نظیر هوسرل (Edmund Husserl) آنچه که فهم می‌شود چیزی است که معنی دارد. هیچ چیز بی‌معنی‌ نمی تواند بیان شود و آنچه بیان می‌کنیم حاصل تعاملات و کنش‌های ذهنی است. دقیقاً اینجا، دقیقاً قرن 20 همان نقطۀ دوست‌داشتنی ماست. جایی که انتزاعات ما بدون عینیت یافتن پیروزمندانه، به عرصۀ علم قدم گذاشتند و دنیای ما را دگرگون کردند: دین‌شناسی، زبان‌شناسی، روان‌شناسی و اسطوره‌شناسی.
طبقه‌بندی اساطیری؛ باید بیشتر با دنیای آدم‌ها مخلوطش کنیم.
پا گذاشتن به ساحت امر علمی همان و ورود نظریات مختلف حول محور اسطوره همان. تمامی اساطیر الگوهایی دارند. این الگوها بعضاً به تنهایی و گاهی با هم در بدنۀ روایت اسطوره‌ای جاری می‌شوند. برای تبیین این الگوها ناچاریم مثال‌هایی از اساطیر بیاوریم.
الگوی اول، این روایت مربوط به بین‌النهرین است: تیامت (Tiamat) نخستین الهۀ مادر است. او در دریاست، او خود دریاست، که به واسطۀ نیروی خدایی‌اش، به هرشکلی هم که بخواهد در می‌آید. تیامت خدایی بسیار قدیمی است. هر خدای باستانی توسط خدایی جدید و کارآمدتر مغلوب و مطرود می‌شود. پس ما خدایی جوان‌تر و تازه‌نفس‌تر را در طرف دیگر داریم؛ مردوک (Marduk). این خدای جوان به آب‌های ازلی می‌رود تا با تیامت در نبردد. مردوک پیروز می‌شود و تیامت را، که به شکل اژدها بر او ظاهر شده بود، دو نیم می‌کند اول آب‌های شور و شیرین و بعد تمام جهان را از تن تیامت خلق می‌کند. جشن گرامی‌داشت این نبرد همه‌ساله پس از فصل سیلاب‌ها در بابل برگزار می‌شد. شاه هم در این اتفاق سالانه نمایندۀ مردوک بر زمین بود.

این الگویی است برای تمام اساطیری که در حوزۀ ماجرای آفرینش تولید شده‌اند. چیستی و چگونگی خلق جهان و حتی جای انسان در این جهان آن‌چیزیست که در این الگوی اساطیری برای انسان مهم بوده و انسان با اسطوره‌پردازی، تحت این کلاس، تلاشی در جهت پاسخ به این پرسش می کند که: جهانی که من در آن می‌زیم از کجا آمده است؟ چنان‌که می‌بینید در این اسطوره جهان از تن موجودی الهی خلق شده که دو ویژگی مهم دارد: 1. الهی است و اهریمنی نیست 2. با خدایی که از او قوی تر است می‌جنگد.
این دو ویژگی بعدها در اساطیر دیگر جدا جدا یا با هم خود را نشان می‌دهند. برای مثال در اساطیر زرتشتی جهان ما را نیرویی الهی خلق می‌کند و جهان زیرین را نیرویی اهریمنی (پس منشأ جهانی که در آن زیست می‌کنیم الهی است) و بعد برای تصرف این جهان دو نیروی متخاصم با هم می‌جنگند. اما در اساطیر مانوی پس از آنکه غول‌های اهریمنی از نیروهای الهی شکست خوردند از کاسۀ سر غول‌ها آسمان را ساختند و زمین از پوست تنشان (منشأ جهان جنگ دو نیرو متخاصم است). و درنهایت تمام نیروی داستانی چه در روایت بابلی، په زرتشتی و چه مانوی به سمت خلق جهانی می‌رود که قرار است برای زیست بشر آماده شود.
نبرد تیامت و مردوک



نبرد تیامت و مردوک
الگوی دوم، این روایت مربوط به مصر باستان است: اوسیریس (Osiris) خدایی موفق و تحسین برانگیز و موکل بر گیاهان است. او مورد حسادت برادرش ست (Set) قرار می‌گیرد. ست او را زنده در تابوتی می‌گذارد و به دریا (منظور همان رود نیل است) می‌اندازد. ایسیس (Isis) ایزد بانوی گیاهان و همسر اوسیریس پیکر اوسیریس را می‌یابد و جسد را پنهان می‌کند اما ست باز هم از خیر جسد برادرش نمی‌گذرد و آن را تکه‌تکه کرده و هر تکه را در سرزمینی از مصر پرتاب می‌کند. ایسیس باز هم در صدد جست‌و‌جوی همسرش بر می‌آید و تمامی تکه‌ها را به‌جز یکی پیدا می‌کند. او سپس پسری به نام هوروس می‌زاید که نماد شاه و بقای سلطنت است.
در ادامۀ الگوی دوم سراغ داستان دیگری هم می‌رویم از یونان باستان: زئوس/Zeus/Ζεύς خداوندگار قدرتمند المپ به هوس‌رانی و عشق‌های متعدد مشهور است. او دور از چشم همسرش هرا/Hera/Ἥρᾱ بارها با زنان مختلف روابطی داشته است. یکی از این زنان سمله/Semele/Σεμέλη نام داشت؛ دختر شاه تبای. هرا پس از اینکه می‌فهمد زئوس با سمله روابط عاشقانه دارد در هیئت زنی خیرخواه بر سمله ظاهر شده و او را فریب می‌دهد. هرا از سمله می‌خواهد تا عشق زئوس را امتحان کند و از زئوس بخواهد تا تمام شکوه جبروتش را به او بنمایاند. سمله به حرف هرا چنین می‌کند. شکوه بی‌حد زئوس سمله را می‌سوزاند و خاکستر می‌کند. سمله به هنگام مرگ باردار بود. زئوس جنین نارس سمله را برگرفته و تا موعد به‌دنیا آمدنش او را در ران خود مخفی می‌کند تا از دست کینۀ هرا در امان بماند. نام این کودک دیونیسوس/Dionysus/Διόνυσος است. دیونیسوس ایزد زراعت و خوشی است.


نام این الگو الگوی «باروری» است. زیر دو کلمه خط کشیده شده است. «گیاهان» و «زراعت». به نظر می‌رسد تکوین و شکل‌گیری این الگو به دورانی بر می‌گردد که بشر به تکنیک کشاورزی تسلط پیدا کرد و به تبع آن به الگویی از مرگ و زندگی گیاهان در فصول مختلف دست یافت. از آنجا که با بهار و بیداری طبیعت زندگی انسانِ کشاورز هم رونقی تازه می‌گرفت این بیداری یا زنده شدن دوبارۀ گیاهان برای انسان عزیز و مغتنم شمرده می‌شد و یکی از مهم‌ترین الگوهای اساطیری بر این اساس شکل گرفت.
جالب است که دیونیزوس نه یک‌بار بلکه دو بار زاده می شود، یک بار از مادر و دیگر بار از زئوس. این اتفاق طی روندی کاملا متفاوت و دراماتیک برای آدونیس هم می‌افتد، او نیز دو بار به دنیا می‌آید؛ یکبار بی‌موقع و نارس از مادری مرده و دیگر بار از درختی که به جای زهدان مادرش از او نگهداری کرد. آدونیس هم نمادی از چرخۀ حیات گیاهان و خدای زنده شونده است. در این اسطوره آمده است که آدونیس کشته شد و در قتلگاه او از خونش گیاهی همیشه بهار رویید.
نمونۀ ایرانی اسطورۀ باروری و ایزد موکل بر گیاه سیاوش شاهنامه است. از اینکه سیاوش نمونۀ عالی و اخلاقی یک شاه دارای فره است می‌توان حدس زد که سیاوش - در روند پر پیج و خم اساطیری‌اش تا رسیدن به شاهنامه - پیش از آنکه شاه باشد ایزد بوده است. همچنین در شاهنامه خون سیاوش را بر زمینی بایر می‌ریزند که سالیان سال است در آن هیچ چیز سبز نشده، و جایی که خون سیاوش ریخته می‌شود درختی همیشه سبز و خوش بو می‌روید.
از این بخش هم دربارۀ نباتی بودن سیاوش، به‌عنوان یک ایزد در گذشته‌های دور، می‌توانیم حدس‌هایی بزنیم. این روییدن گیاه از خون شخصیت‌های اساطیری دقیقاً به چرخۀ گیاهی مربوط است. گیاه جوانه می‌زند، بار می‌دهد، به خواب مرگبار زمستانی می‌رود و باز در بهار از نو می‌شکفد. شخصیت‌ها با استحاله یافتن زنده می‌مانند و به نحوی می‌بالند، البته از طرفی سیاوش در فرزند خود کی‌خسرو هم متجلی می‌شود که او نمونۀ عالی شاه/خدا است.

دیونیزوس



دیونیزوس
الگوی چهارم، داستان این الگو را از شاهنامۀ فردوسی انتخاب کرده‌ایم. زال به رودابه، دختری از تبار ضحاک، دل می‌بندد. داستان وصال این دو نفر داستانی پیچیده و طولانی است؛ چون نه تنها سام، پدر زال، بلکه شاه ایران، منوچهر، هم با این وصلت مخالف است. برای مشخص شدن سرانجام این ازدواج اخترشناسان هم دست به‌کار شده و طالع زال و رودابه را بررسی می‌کنند. در این پیشگویی‌ها بارها به پسری اشاره می‌شود که حاصل این ازدواج خواهد بود و تمام مرز و بوم ایران به وجود او در امنیت و آرامش خواهد بود. درهرحال این وصلت سر می‌گیرد و نتیجه‌اش پسری است به نام رستم. این شکل پیشگویی همین‌جا به پایان نمی‌رسد. وقتی رستم به سن نوجوانی رسید و قصد کرد تا رخش را بخرد، صاحب گله به او یادآوری می‌کند که نقل است که این اسب از لحظۀ تولد به فردی به نام رستم متعلق بود و تا امروز هم کسی سراغش نیامده بود، اگر تو رستمی این اسب را ببر و دیناری هم پرداخت نکن. بهای این اسب حفظ مرزهای ایران است.
پس همانطور که می‌بینید در این الگو بعضاً با پیشگویی‌هایی در مورد شخصیت اسطوره‌ای مواجهیم که دائماً ورود او به داستان را به ما یادآوری می‌کند.
در همان دوره کیکاووس، پس از به تخت نشستن، فقط از سر خامی و زیاده‌خواهی تصمیم گرفت تا به سرزمین مازندران، که کشور دیوها بود، حمله کند. با وجود مخالفت‌ها او با لشکری به مازندران هجوم برده و همگی در آن سرزمین اسیر می‌شوند. خبر به گوش رستم می‌رسد و رستم جوان به سوی اولین مأموریت خود روانه می‌شود.
رستم برای رسیدن به لشکر اسیر ایران و نجات سربازان و شاه ایران از هفت منزلگاه یا همان هفت خوان می‌گذرد: 1. نبرد رخش با شیر (در این نبرد رستم خواب بود!) ۲. گذر کردن رستم از بیابان خشک ۳. نبرد رستم و اژدها ۴. مواجهۀ رستم با زن جادوگر ۵. جنگ با اولاد ۶. جنگ با ارژنگ دیو ۷. جنگ با دیو سپید.
پس از این هفت خان، رستم موفق به نجات ایرانیان شد و آنان را به خانه بازگرداند.
در این داستان ناجی یعنی رستم ملتش را از اسارت رهانده است و این شکل از طرح روایی آن چیزی است که نورتروپ فرای (Northrop Frye) آن را اسطورۀ «نجات» نام‌گذاری کرد (Frye, Northrop 1982: 49). این الگو تا حدودی متأخر به نظر می‌رسد. تصور کنید که بشر حالا دیگر به مدد اسطوره می‌داند جهانش چطور ایجاد شده و با نیایش خدای باروری‌اش رشد محصولات زراعی‌اش را تضمین می‌کند، بعید نیست پس از تمامی این‌ها دنبال نقطۀ امنی بگردد که خودش قدرت فراهم آوردن آن را ندارد: ناجی.
نمونۀ ملموس‌تر برای ما ایرانیان می‌تواند جمشید باشد که همانند نوح مردم را از بلای بزرگ به نقطه‌ای امن می‌برد، یا داستان فریدون، که در حکم ناجی مردمش را از دست ضحاک خلاص می‌کند. نکتۀ جالب دربارۀ داستان فریدون همان وضعیتی است که بالاتر شرح داده شد: در دورۀ جمشید و فریدون مردم نیایش‌گر و بی‌مرگ، با دانش جمشید سر از چیستی جهان پیرامونشان در آوردند و سپس فنون زندگی از جمله کشاورزی را آموختند و در سومین مرحلۀ زیست اسطوره‌ایشان بودند ناجی وارد عرصۀ عمل شد.
الگوی پنجم، داستانی از یونان باستان: شاه آکریسیوس/Acrisius/Ᾰ̓κρῐ́σῐος از پیشگویی شنیده است که نوه‌اش در آینده او را خواهد کشت. آکریسیوس دخترش دانائه/Danae/Δᾰνάη را زندانی می‌کند تا احیاناً حامله نشود. اما پدر آسمانی همیشه در صحنه، یعنی زئوس، وارد محبس دانائه شده و دانائه از او باردار می‌شود و پسری به نام پرسئوس/Perseus/Περσεύς به دنیا می‌آورد. پدر دانائه او و نوزادش را در صندوقی گذاشته و در دریا رها می‌کند. حاکم یک جزیره آن‌ها را نجات می‌دهد.
وقتی پرسئوس بزرگ می‌شود حاکم آن جزیره برای آنکه بتواند دانائه، مادر پرسئوس، را تصاحب کند به او مأموریتی مرگبار می‌دهد. او پرسئوس را برای کشتن مدوسا/Medusa/Μέδουσα به دنیای زیرین می فرستد. مدوسا زنی مارسر بود که نگاهش موجودات را به سنگ بدل می کرد. پرسئوس سر او را از تن جدا می‌کند در راه بازگشت با اژدهای دریایی مواجه شده و آندرومدا/Andromeda/Ἀνδρομέδα را از دست او نجات می‌دهد، به جزیره بر می‌گردد و با سر مدوسا حاکم را به سنگ بدل کرده و مادرش را نجات می‌دهد و با آندرومدا ازدواج می‌کند. او بعداً در مسابقات پرتاب دیسک دیسکی پرتاب می‌کند و آن دیسک تصادفاً به پدربزرگش آکریسیوس برخورد کرده و پیشگویی محقق می‌شود.
داستانی دیگر هم باهم بخوانیم؛ هرکول/Heracles/Ἡρακλῆς یکی از فرزندان زئوس بود که مانند بسیاری دیگر از فرزندان حاصل ماجراجویی‌های عاشقانۀ او با زنان دیگر بود. هرکول پهلوانی شاخص در اساطیر یونان است که هرا به‌عنوان نامادری‌اش دائم در صدد کشتن او بود. در یکی از این تلاش‌ها هرا موفق شد تا هرکول را موقتاً دیوانه کند. هرکول در آن بازه در عالم دیوانگی رفتارهای جنون‌آمیزی می‌کند و وقتی به حالت عادی برمی‌گردد اعتبار خود را ازدست‌رفته می‌بیند.

او برای بازیافتن این اعتبار از پیش‌گوی معبد آپولو چاره‌جویی می‌کند. پیش‌گو به او می‌گوید تنها راه 12 سال خدمت به ائوروستوس/Eurystheus/Ευρυσθεύς، پادشاه موکنای است. ائوروستوس هم با همکاری هرا 12 مرحلۀ سخت برای هرکول طراحی می‌کنند. آن‌ها اطمینان داشتند که هرکول از پس همۀ آن‌ها بر نخواهد آمد. هرکول در این دوازده مرحله شیری را خفه می‌کند که هیچ سلاحی به او کارگر نیست، مار 9 سری را می‌کشد که با بریدن هر سر او سه سر جدید از بدنش می‌روید، سر سگ سهسر اساطیری را از تن جدا می‌کند و پس از ماجراهای بسیار و رد کردن هر 12 مرحله انسانی آزاد می‌شود.
مدوسا



مدوسا
این دو داستان نمونۀ الگوی «قهرمان» در اساطیر هستند. قهرمان هم الگویی متأخرتر نسبت‌به الگوی باروری و آفرینش است و تا همین امروز در اساطیر مدرن هم نمود بیشتر و ملموس‌تری نسبت به باقی الگوها داشته است و خودش را در بستر مدرن باز تولید کرده است. بت من، سوپر من و... هم به‌نوعی دنباله‌روی الگوی قهرمانند. قهرمان نماد تمامی توانایی‌هایی است که انسان می‌خواهد داشته باشد و ندارد. از همین روست که هرچه از اسطورۀ آفرینش به سمت اسطورۀ قهرمان می‌آییم شخصیت‌ها وجهۀ الهی خود را از دست داده و شبیه‌تر به انسان می‌شوند. گاهی انسان-خدایی دورگه و گاهی انسانی ویژه.
در آخر توجه شما را به کلماتی که از باقی کلمات متمایز شده‌اند جلب می‌کنیم: دریا! عنصر آب! حیات بخش اصلی همۀ ما انسان‌ها که فارغ از چگونگی بودنمان حالا و اینجا، فارغ از چگونگی ارتزاقمان از مام طبیعت، بی‌توجه به نیاز سیری‌ناپذیرمان به ناجی و آرزوهای دست‌نایافتنی همچنان اصلی‌ترین عنصری است که از آن زنده‌ایم، از آن می‌ترسیم، برایمان جذاب است و رازآلود، با آن سفر می‌کنیم، گم می‌شویم یا فتح می‌کنیم. آب پای ثابت تخیلات انسان است. انسان موجودی اسطوره‌ساز و اسطوره‌زاست. اسطوره را در هر طبقه بندی و الگوی ابتدایی بگنجانیم باز هم نمی‌توانیم تخیل بشر را مهار کنیم یا آن را به بند بکشیم.
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار

تفاوت اسطوره، افسانه و قصه در چیست؟​


تفاوت اسطوره، افسانه و قصه در چیست؟

حتما بارها و بارها به داستان‌ها و روایت‌هایی از زمان‌های قدیم برخورده‌اید که برخی از آن‌ها را اسطوره می‌نامیم، برخی را افسانه و برخی دیگر را قصه تلقی می‌کنیم. آیا میان این مفاهیم تفاوت‌هایی وجود دارد؟ در این مطلب به تفاوت اسطوره، افسانه و قصه می‌پردازیم.


همراه قدیمی انسان‌ها​

«داستان» و «روایت» اصلی جدانشدنی از دنیای باستان است که تا همین امروز با ما، با نوع بشر، همراه است. انسان هماره به «داستان» وفادار بوده. در کش‌وقوس زمان فقط محمل داستان تغییر کرده و هیچ خدشه‌ای به ذائقۀ داستان‌گویی و داستان‌خواهی انسان وارد نشده است.

از نگاره‌های ابتدایی و سادۀ غار لاسکو (یکی از قدیمی‌ترین نقاشی‌های یافت‌شده بر دیواره غار لاسکو به قدمت بیست هزار سال)، تا پیچیده‌ترین جلوه‌های ویژۀ سینمای دنیای مدرن، همگی همیشه در خدمت میل و توجه انسان به داستان بوده، و این دلیلی است برای محکم بودن پایگاه «داستان» برای بشر.
تأثیر داستان بر زندگی انسان آن‌چنان وسیع است که خیلی از رفتارهای روزمرۀ ما هم ذیل داستان‌ها تفسیرپذیرند. از خرافه‌ها، تا برخوردهای رایج جمعی با مسائل مشابه، اعتقادات، مسائل رفتارشناختی و وروان‌شناختی، همه‌وهمه تا حدود قابل توجهی به داستان‌های جاری در فرهنگ یک جامعه برمی‌گردند که از دوران باستان تا امروز تغییر شکل داده‌اند؛ به‌طور کامل حذف شده‌اند، بدون تغییر مانده‌اند، یا منتقل شده‌اند.
داستان توانایی‌های عجیبی دارد. می‌تواند حرکت کند، از یک سر دنیا به سوی دیگر آن، تأثیر بپذیرد یا بدون هیچ تغییری معادلات اجتماعی خانۀ جدیدش را دگرگون کند. این تغییر و تحولات در امر داستانی باعث شده تا با توجه به تفاوت‌های کوچک و بزرگ بتوانیم برایش دسته‌بندی تعیین کنیم.
دیوار نگاری غار لاسکو
دیوارنگاره‌ای از غار لاسکو، اسپانیا، متعلق به حدود ۲۰ هزار سال پیش.

بن‌مایه روایت​

ساده‌ترین روایت برای داستان شاید این باشد: روایتی دارای اشخاص، خط مشخص، شروع، اوج و پایان. بیشتر ما قبل ازآنکه زبان باز کنیم با داستان و درام برخورد داشته‌ایم. داستان به شمایل قصه، شعر یا مَثَل. از همین ساده‌ترین داستان‌ها تا آناکارنینا، بر باد رفته یا سوپرمنِ کتاب‌های مصور، همگی نقاط اشتراکی دارند که آن را در این متن «بن‌مایه» می‌خوانیم. بن‌مایه‌هایی مانند فداکاری، اعتماد، خیرخواهی، سخت‌کوشی و غیره.

بن‌مایه‌های اصلی اساطیری به چهار دستۀ «آفرینش، باروری، نجات و قهرمان» تقسیم می‌شوند که هر بن‌مایۀ دیگری از این چهار نوع منشأ گرفته و به باقی اشکال داستان هم بسط داده شده است.

اهمیت روابط علی​

هرچه روابط علی و معلولی یک داستان قوی‌تر باشد ارتباط محکم‌تری با ذهن بشر ایجاد می‌کند و بیشتر در باور بشر می‌نشیند. بر همین مبنا داستان به سه دستۀ کلی قصه، افسانه و اسطوره تقسیم بندی شده است. پس اهمیت این دسته‌بندی را در میزان جایگیری روایت در ذهن بشر و کارکرد آن و به تبع انعکاسش در زندگی انسان خواهیم یافت.
اسطوره، افسانه و قصه هیچ‌یک تعریف بی‌قید و شرط و دقیقی ندارند اما حداقل می‌توان با چند ویژگی اختصاصی آن‌ها را از یک‌دیگر متمایز کرد.

داستان نبرد اپوش و تیشتر​

پیشتر و اپوش

این داستان را در نظر بگیرید: «پس از این که دنیا ساخته شد، دیوهای اهریمنی برای از بین بردن دنیای امن و زیبا به واسطۀ ذات بدخواه و تخریب‌گرشان دست به کار شدند. دیو اَپوش که وظیفه‌ای جز خشکسالی و بی بارانی ندارد به ابرهای باران زا حمله کرد. ایزد تیشتر برای مقابله با او به ابرها رفت. آن دو به مدت پنج شبانه روز هر به هیئتی با یکدیگر نبرد کردند. اپوش همچون اسبی دم و گوش بریده و سیاه و بد بو و بد ریخت، و تیشتر گاهی به صورت اسبی سپید و زرین دم، گاوی روشن و زرین پوست یا جوانی تنومند و خوش اندام. در این پنج شبانه‌روز آسمان از شدت نبرد این دو غرید و برق زد و طوفانی شد. در انتهای نبرد تیشتر با خستگی دلیل سختی نبرد را فدیه ندادن انسان و گوشت خواری بی‌رویۀ بشر دانست و از سرور خود خواست تا نیرویی به او ببخشد تا بر اپوش چیره شود. وچنین شد.»

داستان فرزندان فریدون​

داستان دوم: «فریدون تصمیم می‌گیرد قلمرو خود را بین سه فرزندش، سلم، تور و ایرج تقسیم کند. سرزمین یونان و روم را به سلم، و سرزمین‌های توران و چین را به تور می‌بخشد و ایران را که قلب قلمرو تحت فرمانروایی‌اش بود برای ایرج می‌گذارد. سلم و تور از این که پدرشان عدالت را رعایت نکرده و نیک‌ترین سرزمین را به برادر کوچک‌تر، ایرج، بخشیده بر می‌خروشند و برای ایرج دسیسه می‌چینند. ایرج نزد برادرانش می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد کینه‌جویی را کنار بگذارند. او حتی اعلام می‌کند که حاضر است برای برقراری صلح و دوستی تخت و تاج را کنار بگذارد. اما در نهایت دل برادرانش نرم نمی‌شود و سر او را از تن جدا کرده و برای پدرشان، فریدون، به ایران زمین می فرستند. سال‌ها بعد، منوچهر، نوۀ دختری ایرج به خون‌خواهی از پدربزرگش با پهلوانان ایران زمین، تقاس خون ایرج را از سلم و تور می گیرد.»
کشته شدن ایراج به دست سلم و تور
کشته‌شدن ایرج به دست سلم و تور

حکایت مردم همیشه سر به راه​

داستان سوم: «روزی شاه ظالمی از اینکه هرچه به مردم روا می‌داشت، مردم اعتراضی نمی‌کردند برآشفت و باعصبانیت از وزیر راه حل خواست. وزیر متملقش به او پیشنهاد کرد در ورودی شهر ایستگاه‌هایی ترتیب دهند که از مردم عوارض ورود و خروج دریافت کنند. مردم به‌سرعت با قانون جدید کنار آمدند، شاه دیگرباره عصبانی شد و وزیرش را فراخواند. وزیر درنگ کرد و راه حلی جست. فردای آن روز اعلام کردند در عوارضی‌ها پس از دریافت سکه، هر نفر را هفتاد ضربه شلاق خواهند زد. کمی نگذشت که مردم در میدان شهر تجمع کردند و فریاد کشیدند. شاه با خوشحالی نتیجه را جویا شد تا ببیند بالاخره مردم از دست او به ستوه آمده‌اند و توانسته صدای اعتراضان را بلند کند یا نه. وزیر گزارش آورد که مردم به صف های طولانی برای فلک شدن معترض‌اند و می‌خواهند تعداد ایستگاه ها بیشتر شود!»

تحلیل داستان‌ها​

سه داستان بالا از چند منظر مختلف قابل بررسی و رده‌بندی هستند.

داستان اول: اسطوره​

این داستان یک نمونه از اسطوره است. در داستان اول اَپوش و تیشتر انسان نیستند. هریک تشخصی دارند و وظیفه‌ای. یکی متعلق به جامعۀ دیوان و دیگری متعلق به جامعۀ خدایان است. آن دو درگیر نبردی ازلی هستند و هریک برای هدفی که نتیجۀ آن آیندۀ بشر را تعیین خواهد کرد می‌جنگند.
در آیین‌های کهن، مردم از تیشتر باران طلب می‌کنند و برای خوشنودی او هدایایی نثار می‌کنند. باید توجه داشت که یکی از کارکردهای اساطیر، توجیه پدیده‌هایی است که انسان ابتدایی از تفسیرش عاجز و هم‌زمان ناگزیر است. پس دور از ذهن نیست که برای مثال دلیل طوفان های موسمی و رعد و برق‌های سهمگین را مبارزۀ دو موجود انتزاعی فرض کند.
از طرفی با اینکه در اساطیر انسان کمتر نقش می‌پذیرد، اما انسان محوری است که موجودات و حوادث اسطوره‌ای حول آن واقع ‌می‌شوند: اپوش و تیشتر می‌جنگند تا انسان دچار خشکسالی نشود، هئوروتات (خرداد) و امرداد با تیریز و زیریز می‌جنگند تا آب‌ها آلوده نشوند و زمین را برای زندگی انسان پر از بذر گیاه کنند، ویو (باد) با امرداد همکاری می‌کند تا بذر گیاه را در زمین پراکنده کند یا با تیشتر همکاری می‌کند تا آب را به همه‌جای زمین برساند.

ویژگی‌های اسطوره​

پس چند نکته در مورد این اسطوره مهم است:
  1. شخصیت‌ها انسانی نیستند.
  2. آیین‌های باستانی نقش اساسی در به‌وجود آمدن اساطیر دارند.
  3. اساطیر توجیهی برای پدیده‌هایی هستند که انسان توانایی تفسیر علمی آن را نداشت. نوعی «علم‌وارۀ» باستانی.
  4. حوادث اساطیری قبل از حضور انسان در زمین رخ می‌دهند تا بستر مناسبی برای زیستن انسان در گیتی، رویارویی انسان با مرگ و اتفاقات پس از مرگ را فراهم کنند. در واقع اساطیر با کمترین حضور انسان اما حول محور بشر و برای انسان رخ می‌دهند.
  5. شخصیت‌های فرا انسانی اسطوره‌ای برای ما شناخته شده‌اند و هریک طبق خویشکاری (= وظیفۀ فرا انسانی) خود، خط داستان را پیش می‌برند که این خویشکاری‌ها برای مخاطب از پیش تعریف‌شده است.

داستان دوم: افسانه​


داستان دوم نمونه‌ای از افسانه‌ است. شخصیت‌های این داستان همگی بشرند، بدون هیچ دخالت مستقیمی از جانب خدایان. بخل، کینه، تبعیض، تبعات پیروی نکردن از شاه، از خودگذشتگی، شیفته نبودن به تاج و تخت و زرق و برق‌های دنیوی، پیوند خانوادگی مستحکم و... اولین و ساده‌ترین مفاهیمی است که در این داستان دیده می‌شود.
این مفاهیم در نگاه اول بسیار ساده به‌نظر می رسند. اما باید بدانید تمامی‌شان در ابعاد جدی‌تر و بزرگ‌تر قسمتی از باورهای باستانی ایرانیان بوده‌اند که در قالب افسانه‌های بیشتر حماسی روایت می‌شدند.
برای مثال در باور ایرانیان حسادت در دیوی سیری ناپذیر به نام «آز» تجسم یافته و آز از تأثیرگذار ترین دیوان است. با همین توضیح درجۀ گناه حسادت‌ورزی در بین ایرانیان مشخص است. طبیعی است که مسئلۀ حسادت به‌صورت یک داستان مطرح شود و مخاطب با تبعات حسادت‌ورزی در بستر داستان مواجه شود که آن چیزی جز هلاکت و نابودی نیست.
شاه در حوزۀ فرهنگی ایران و همسایگان ایران، فردی بلند مرتبه و دارای قدرت مطلق قلمداد می‌شد، از عیلام، سومر، بابل تا تمدن آریایی و سپس سلسلۀ ساسانی و حتی بعد از آن، تمامی این تمدن‌ها فرمانروای خود را اینچنین می‌دانستند. «فرٍه» مفهومی اساسی است که بر این باور صحه می‌گذارد. مردم شاه را به واسطۀ فرۀ شاهی‌اش (شکوه و بزرگی‌ای که از جانب یزدان به او رسیده) دانای مطلق در زمین می‌دانستند و امر او را امری بخرد. این مفهوم مهم فرهنگی در داستان به‌خوبی بیان شده: شاه امر می‌کند، افراد تحت امر امتناع می کنند و حسادت می‌ورزند و به هلاکت می رسند.
اما از طرفی شاه با وجود فرۀ شاهی، چون انسان است، اشتباهاتی هم می‌کند. از جمله تبعیض. او بدون توجه به اولویت سنی فرزندانش قلمرو خود را تقسیم کرده و در جریان چنین تبعیضی محبوب‌ترین فرزند خود را از دست می‌دهد و دست دو فرزند دیگرش هم به خون آلوده می‌شود.
مثال دیگر مسئلۀ خانواده و خون است. ایرج برای حفظ پیوند خانوادگی حاضر به ترک تخت سلطنت می‌شود. ایرج نمی‌خواهد دست اعضای خانواده‌اش به خون یک هم خون آلوده شود. ما ایرج را به عنوان تجسم خوبی می شناسیم و قاعدتاً این عمل را از او به‌عنوان «خیر» می‌پذیریم.

ارکانی که بالاتر بررسی شد همگی در حوزۀ بشر می‌چرخد. گاهی در چنین افسانه‌هایی سروکلۀ ایزدان یا دیوان به عنوان نیروی کمکی یا بازدارنده، پیدا می‌شود، اما همگی در راستای اتفاقاتی کاملاً بشری است نه فرا انسانی. البته این دخالت ایزدی در حماسه‌های یونانی آنچنان زیاد است که گاهی تفکیک اسطوره یا افسانه بودن داستان‌ها را غیر ممکن می‌کند.

ویژگی‌های افسانه​

آرش کمانگیر

با نگاهی به آنچه گفته شد می‌توان افسانه را از دیگر اشکال داستان/روایت چنین تفکیک کرد:
  1. حوادث به دست انسان‌هایی خاص مانند شاهان یا پهلوانان، رقم می‌خورد.
  2. افسانه متضمن مفاهیم عمیق فرهنگی، اجتماعی، دینی و بعضاً سیاسی است. (افسانۀ آرش کمانگیر نمونۀ خوبی از افسانه‌ای شامل مفاهیم سیاسی، یا به بیان دقیق‌تر، ملی میهنی است.)
  3. افسانه از خطای انسانی به‌عنوان نیرویی برای پیشبرد حوادث بهره می گیرد.
  4. «باور» در افسانه‌ها کارکرد زندگی اجتماعی دارند. و مسئلۀ توجیه پدیده‌ها از منظر آیین، کم‌کم در افسانه رنگ می‌بازد.
  5. ما شخصیت‌ها را کاملاً می‌شناسیم و اصلاً برای درک آنچه افسانه می‌کوشد انتقال دهد باید از سابقۀ شخصیت‌ها آگاهی کامل داشته باشیم. (برای مثال، برای درک درست از داستان عشق زال و رودابه، مهم است بدانیم الف) رودابه از نوادگان ضحاک است و ضحاک یکی از پادشاهان اهریمنی است که پادشاهی آرمانی جمشید را نابود کرد. ب) زال و پدرش، سام، از پهلوانان و دوستان منوچهر شاهند. ج) منوچهر نوۀ ایرج و نتیجۀ فریدون است. د) فریدون از نژاد جمشید و کسی است که به فرمانروایی ضحاک پایان داد. با این توصیفات دلایل مخالفت منوچهر با این وصلت مشخص است.)

داستان سوم: قصه​

این داستان نمونه‌ای از یک قصه است. در این قصه مشخص نیست که راجع‌به کجا، کدام پادشاه، کدام مردم و کدام وزیر صحبت می‌شود. مشخص نیست که پادشاه از کجا آمده و چرا تا این حد به مردمش ظلم روا می‌دارد، معلوم نیست که تحت چه پیشینه‌ای مردم آن قلمرو آنقدر منفعل‌اند و به ظلم تن می‌دهند.
درواقع این اطلاعات برای ما حتی مهم نیست. داستان هیچ عنصر تاریخی یا جغرافیایی ویژه‌ای ندارد. ممکن است برای هر فرهنگ و جماعتی هم قابل فهم باشد. تمام مردم دنیا در مورد مفهوم «پادشاهی، ستم، مردم، نقش وزیر و...» توافق نظر دارند و نکته فقط شرح یک وضعیت و پند نهفته در آن وضعیت است.
این قصه یا چیزی شبیه آن را ممکن است به‌عنوان مَثَل برای یک وضعیت از زبان هرکس در هرجای دنیا بشنویم. از نظر نگارنده داستان سوم حتی پند قابل توجهی هم ندارد و صرفاً شرح وضعیت یک مملکت موهوم و نامعلوم است.

ویژگی‌های قصه​

درنتیجه شاید بتوان خصوصیات قصه را به صورت زیر تبیین کرد:
  1. شخصیت‌ها شناسا نیستند و ممکن است هرکسی باشند. هیچکدام قدرت یا خصوصیت ویژه‌ای ندارند.
  2. حوادث نه حول محور انسان، بلکه برای انتقال یک پند یا شرح یک وضعیت شکل می‌گیرند.
  3. قصه شامل مفاهیمی است که اغلب محدود به یک فرهنگ یا جغرافیا نمی شود (مثل حاجی فیروز در ایران و بابا نوئل در فرهنگ غرب، بن‌مایه داستان زیبای خفته یا شاهزاده و قورباغه، شخصیت لولو خورخوره، و...).
  4. بمقولۀ «باور» در روایت نقشی ندارد.
  5. سابقۀ افراد و اتفاقات در قصه هیچ اهمیتی ندارد.

اهمیت راوی​


مسئلۀ قابل بررسی دیگر در سه نمونۀ بالا «راوی» است. اینکه راوی هر شکل از داستان چه کسی است هم می‌تواند راهنمای خوبی برای تفکیک سه مدل داستانی اسطوره، افسانه و قصه باشد.
اسطوره معمولاً از سوی بزرگان و کاهنان نقل می شود. یعنی مردم بیش از آنکه خود اسطوره را با جزئیات بدانند آیین‌های ناشی از آن را بلدند و برای پیشبرد زندگی‌شان به‌کار می‌برند. اسطوره بین طبقه‌ای خاص نقل می‌شود اما در زندگی عموم مردم عادی جاری می‌شود.
افسانه عموماً توسط افسانه‌سرایان روایت می‌شود. چنانکه گوسان‌های دورۀ اشکانی که افسانه سرایانی دوره‌گرد بودند، یا نقالان قهوه‌خانه‌ای، یا معرکه‌گیران، افسانه را درکوی برزن نقل می‌کردند. این افراد تسلط خوبی بر روابط علی و معلولی داستان و سابقۀ هر افسانه دارند.
اما قصه با توجه به خصوصیاتش در هرخانه‌ای نقل می‌شود، مادران و پدران، معلمان و هر یک از افراد عادی جامعه می‌توانند قصه را تعریف کنند و به نفر بعدی انتقال دهند. برای نقل قصه، کافی است راوی خط سادۀ داستانی را بداند و آن را آنطور که می‌خواهد گسترش دهد.
در آخر ذکر این نکته مهم است که این شکل بررسی تفاوت اسطوره، افسانه و قصه تنها یکی از رویکردهاست. همانطور که قبلاً هم ذکرش رفت، برای هر یک از اشکال روایت داستان، تعاریف بسیاری وجود دارد که گاهی در هم ادغام می‌شوند و مرزبندی مشخص و مطلقی هم ندارند.
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار

اسطوره های مرگ؛ دنیای کرونایی در دست دیوها​


اسطوره های مرگ؛ دنیای کرونایی در دست دیوها

در مطالب قبلی مجلهٔ فرادرس، با تفاوت اسطوره، افسانه و قصه آشنا شدیم و تئوری اسطوره را مرور کردیم. در این نوشتار، درباره اسطوره های مرگ سخن می‌گوییم و آنچه بیان می‌کنیم منطقی اساطیری برای این است که بدانیم چرا می‌میریم.

اسطوره به مثابه علم​

نظریه‌های مختلفی در مورد اینکه انسان تحت چه سازوکاری دست به خلق اسطوره زد وجود دارد. یکی از معروف‌ترین نظریه‌ها حول محور توجیه پدیده‌ها می‌گردد. به این ترتیب که انسان ابتدایی خود را در محاصرهٔ پدیده‌هایی دید که نمی‌توانست آن‌ها را بفهمد. طبیعتاً ما از هر چیز ناآشنا یا هر عاملی که در شناخت اطرافمان اختلالی ایجاد کند می‌ترسیم، مثل تاریکی به عنوان عامل مخل شناخت یا ویروس کرونا به عنوان یک پدیدهٔ هنوز ناشناخته!


از همین جهت بود که طبق این نظریه انسان شروع به نامیدن پدیده‌ها کرد: «این چیز گرد که گاهی هم گرد نیست را ماه نام‌گذاری کنیم. ماه حالا اسم دارد. هر چیزی که اسم داشته باشد می‌تواند تعریف شود. هر چیزی که تعریف شود دیگر ترسناک نیست. حالا باید ببینیم این ماه چرا گاهی گرد نیست. شبیه قرص نانی که کسی تکه‌ای از آن را گاز زده باشد و بعد تکه‌ای دیگر را. پس شاید کسی ماه را گاز می‌زند!»
حالا که حرف ماه است، حتماً آن شمایل شبیه خرگوش را روی ماه کامل دیده‌اید. شاید انسان ابتدایی با دیدن آن سایهٔ خرگوش‌مانند فکر کرد «خرگوش که خود به خود تا ماه نمی‌رود، لابد یک ایزد یا دیو آن را پرت کرده...»؛ پس با این حساب گردش قمری ماه، از هلالی نازک تا قرص کامل، با داستانی دل‌انگیز توجیه می‌شد، چاله و دست‌اندازهای پر فراز و نشیب کرهٔ ماه، که بر حسب اتفاق شبیه خرگوش بود، با داستانی دیگر. دیدید؟ ماه که ترس ندارد؛ یک قرص نان سفید است که خرگوشی را به سویش پرتاب کرده‌اند. به همین سادگی!
خرگوشی روی ماه
شکل ۱: خرگوشی روی ماه
اما ماجرا همیشه آن قدر هم ساده نیست. همهٔ پدیده‌ها به همین راحتی تفسیر نمی‌شوند. حتی می‌شود گفت ما انسان‌ها، هنوز با بعضی پدیده‌ها کنار نیامده‌ایم و از آن می‌ترسیم؛ گو اینکه هیچ چیز از آن قطعی‌تر و توجیه‌پذیرتر نباشد:
«انسان‌ها می‌میرند و برای همین خوشبخت نیستند». این معروف‌ترین دیالوگ نمایشنامهٔ کالیگولا اثر آلبر کامو است. در این اثر کالیگولا سعی دارد به دست نایافتنی دست پیدا کند. سعی دارد ماه را به چنگ آورد. شاید چون کسی که بتواند فقط یک غیرممکن را ممکن کند بر باقی ناممکن‌ها هم چیره خواهد شد؛ حتی مرگ.
مرگ اتفاقی مرموز است که با وجود توجیهات منطقی و علمی و شناخت عوامل مرگ‌آور هنوز هم برای بشر پذیرفتنی نیست. از اکسیر جوانی و درخت نامیرایی تا دارو و واکسن و حتی حفظ کردن ظاهری جوان علیه پیری، همه به نحوی نشان می‌دهند که ما انسان‌ها، هنوز مرگ را نپذیرفته‌ایم و از آن می‌ترسیم و دنبال راهی هستیم که از آن در امان بمانیم.
بر همین اساس برای مرگ و عوامل مرگ‌آور مثل بیماری یا بلای طبیعی هم اسطوره‌هایی باستانی وجود دارد که به صورتی ابتدایی سعی می‌کند آنچه در این فرایند رخ می‌دهد را تفسیر کند. تفسیری که بتواند وحشت ذاتی ما از درد و فراق و نیستی را تخفیف بدهد.
علامت بی‌نهایت


شکل ۲: علامتی ریاضی موسوم به بی‌نهایت که در هنر و ادبیات به جاودانگی هم دلالت می‌کند.

ما چطور کمتر از مردن ترسیدیم؟​

دیوها و ایزدان هند و ایرانی هر کدام وظایف خودشان را دارند. ایزدان، با همکاری هم، خویشکاری‌ها و وظایف یکدیگر را تکمیل می‌کنند و دیوها هم به همین روال. همان‌طور که در بخش قبل بدان پرداختیم، هر پدیده‌ای ایزد یا دیو خودش را دارد. باران و خشک‌سالی، رویش و قحطی، آب‌های شیرین و شور، سلامتی و بیماری، خواب مناسب و تنبلی، زندگی و مرگ و... هرکدام از این موجودات اساطیری هم با ویژگی‌های ظاهری و شهودی از هم متمایز می‌شوند.
برخی از این موجودات علاوه بر وظایفی، که به‌صورت حسی و شهودی بر ما تأثیر می‌گذارد، نشانه‌های ظاهری برجسته‌ای هم دارند. برای مثال ایزد خواب به هیئت مردی پانزده ساله آفریده شده است و خواب آرامش بخش را به انسان می‌بخشد، اما در عوض ایزد پرخوابی و تنبلی، یعنی «بوشاسپ»، بازوانی دراز دارد که به هنگام بانگ خروس پلک آدمیان را می‌گیرد و سنگین می‌کند و اجازه نمی‌دهد انسان برخیزد و به زندگی روزمره‌اش برسد.
یا مثلاً در مورد ویژگی‌های شهودی در نظر بگیرید اگر هوا گرم و مطبوع بوده و همه‌چیز برای کشت و زرع و فعالیت روبه‌راه باشد پس ایزدی به نام «رَپیتوین» زمین را از خواب بیدار کرده و خاک را برای ریشهٔ درختان گرم و نرم ساخته و بستری برای از نو زیستن را فراهم آورده است، اما در صورتی که زمستان بیاید و درختان به خواب روند و کار و بار و فعالیت از رونق بیفتد، پس یعنی «مَلکوس» دیو آمده و با پیام مرگ دنیا را در سرمای کشنده فرو برده است.

در حاشیهٔ این داستان‌ها جز آن که با چهار موجود نیک و بد اسطوره‌ای آشنا شدیم به باور چرخش و مرگ و زندگی هم می‌رسیم؛ پدران و مادران ما احتمالاً پس از تلاش‌های بسیار برای نامیرایی با این واقعیت محتوم مواجه شدند که «هر موجود زنده‌ای روزی خواهد مرد» پس به اطراف خود نگاه کردند و با دیدن روند خواب و بیداری و تلاش ناموفق بوشاسپ برای خواب نگه داشتن انسان و چرخهٔ زیست گیاهی و شکست هر سالهٔ دیو زمستان، یعنی ملکوس دیو، نفس راحتی کشیدند که «شاید حالا بمیریم اما مردن ما نیستی مطلق نیست. باز هم بیدار خواهیم شد و باز از نو برمی‌گردیم و همین‌جا خواهیم زیست مثل بهار، مثل بیدار شدن درختان».

تا اینجا همه‌چیز مربوط به بعد از مرگ می‌شد و اتفاقات و بازگشت دوباره‌ای که بعد از حادث شدن مرگ برای انسان می‌افتد؛ اما خود مرگ چیست؟ چیزهایی که باعث مرگ ما می‌شوند چه ماهیتی دارند؟ اسطوره‌ها برای همه‌چیز توضیح دارند.
در بسیاری از اساطیر آفرینش هر چیزی از یک پیش نمونهٔ آسمانی خلق شده است. در اساطیر [هند و] ایرانی هم همین‌طور است. پیش‌نمونهٔ انسان‌های روی زمین، انسان اولیه‌ای است به نام «کیومرث». اهریمن برای جلوگیری از خلقت نیک، قصد کرد تا تمامی پیش‌نمونه‌ها از جمله کیومرث را از بین ببرد. اهریمن این مأموریت حیاتی را به گروهی از دیوان به نام‌های درد و سیج، بوشاسپ، وَیزَرش و زورمان، به سرکردگی «اَستْویهاد» سپرد. دیو مهم دیگری که در این طومار کتاب بندهش نامش قید نشده نسوش است. او دیوی است که مستقیماً با سلامتی زندگان و پوسیدگی بدن مردگان در ارتباط است.

لژیونرهای هولناک؛ دو دیو مرگ‌آور از دنیای دوزخ​

در ادامه، با دو دیو مرگ‌آور از دنیای برزخ آشنا می‌شویم.

استویهاد و همکارش «ویزرش»: سفیران مرگ، تب، اغما و ترس​

در بخش پنجم کتاب بندهش آمده است: «اهریمن اندیشید که همه آفریدگان اورمزد را از کار افکندم جز کیومرث. استویهاد را با هزار دیو مرگ کردار بر کیومرث فراز هشت» (بهار 1393: 87) استویهاد دلیل غایی مرگ است. این کلمه در اوستا به صورت astō. vidātav- آمده است و در لغت به معنی «زوال تن» (بهار 1393: 90) یا «از هم جداکننده و در هم شکنندهٔ استخوان» نیز آمده است (آموزگار 1393: 43). نام دیگر او «وای بد» است. او کمندی بلند در دست دارد که بر گردن قربانی مورد نظر خودش می‌اندازد. همکار استویهاد دیوی است به نام «ویزرش». او هم کمندی دارد که پس از مرگ، وقتی روان گناهکار فرد درگذشته، بین زمین و دنیای باقی، سرگردان است او را می‌ترساند و کمندی بر گردنش انداخته و کشان‌کشان تا محل واپسین داوری می‌برد.
در منبع دیگری هم آمده است که به محض شکل‌گیری هر انسان، در بطن مادرش، استویهاد این کمند را بر گردن انسان می‌اندازد و هیچ کسی را هم از او رهایی نیست (راشد محصل 1366: 78). استویهاد دیوی مذکر است که اگر انسانی را لمس کند بوشاسپ به سرعت آن انسان را تسخیر خواهد کرد (بوشاسپ همان دیو خواب زیاد و اغماست که بالاتر هم بدان اشاره شد). اگر سایه‌اش روی کسی بیفتد تب و در آخر اگر به کسی خیره شود مرگ می‌آورد (نگاه کنید به بهار 1393: 168-169). پس به این ترتیب نیاکان ما شک نداشتند که اگر کسی را از دست داده‌اند به این دلیل است که استویهاد به او چشم دوخته است. یا یکی از دلایلی که آدم‌ها تب می‌کنند سایهٔ این دیو است و اگر غش کنند یا به اغما روند پس استویهاد آنان را لمس کرده است.
فرشته مرگ
شکل ۳: فرشتهٔ مرگ؛ تصویری از فیلم مهر هفتم به کارگردانی اینگمار برگمان

نسوش و زورمان: پیک بیماری، آلودگی، نجاست و دم ناپاک​

نسوش یا نسو نجاست و ناپاکی است و نام دیوی که حامل آن است. این آلودگی هرجایی می‌تواند باشد. از تن یک فرد عادی که تازه از خواب بیدار شده تا تن مردگان. در متون کمتر اساطیری و بیشتر دینی نسوش را دیوی می‌دانند که هر شب در خواب به تن مردم زنده هم حمله می‌کند. برای دور کردن نسوش از تن تأکید شده تا فرد هر روز صبح پیش از بر آمدن خورشید دست و روی خود را شسته و خشک کند و دعاها یا مراسم روحانی ویژه‌ای به‌جای آورد. مادامی که این اعمال را به جا نیاورد هیچ عمل نیک و درستی از او پذیرفتنی نیست. درهرحال نسوش همزمان هم عفونت است و هم هر چیز بیماری‌زا. او همانند «زورمان» یا «زرمان» بد بو و بد چهره است. زورمان ِ بَد-دَم هم حامل نوعی عفن و آلودگی است که نتیجه‌اش چیزی نیست جز بوی بد دهان.
شاید جالب باشد که بدانید بوی بد دهان آن‌قدر در دنیای قدیم بد شمرده می‌شد که داراب، شاه ایران، همسر خود ناهید را به خاطر بوی بد دهان به خانهٔ پدر فرستاد! زورمان همان‌طور که در بالا هم اشاره شد یکی دیگر از دیوانی است که همراه جوخهٔ مرگ رفت تا مأموریت کشتن کیومرث را انجام دهد. نام نسوش در متن بندهش بین دیوان این مأموریت نیامده است، اما خویشکاری او در روند مرگ و زندگی انسان تا حد زیادی مهم و حائز توجه است. خویشکاری اصلی این دیو هجوم بردن به تن مرده و زوال آن است. نام این دیو در زبان اوستایی به صورت nasav- به معنی «تن مرده» آمده است (بهار 1393: 171).

در فصل هفتم و هشتم کتاب وندیداد نسوش به صورت مگسی توصیف شده که وزوزکنان از سرزمین‌های شمالی (چون دوزخ در شمال واقع است) وارد بدن مرده می‌شود تن و لایهٔ رویی بستر او را آلوده می‌کند. نسوش حتی می‌تواند به جسم مردهٔ حیوانات هم رسوخ کرده و راهی که حیوان مرده در آنجا افتاده‌اند را هم آلوده کند. در چنین شرایطی باید از سگ زرد چهار چشم یا سگ سفید زرین گوش اساطیری خواست تا سه بار از آن مسیر گذر کنند تا آلودگی به دیگر موجودات سرایت نکند! در آن صورت نسوش وزوزکنان به سمت دوزخ در شمال بر می‌گردد. نسوش همچنین به تن زنده‌ها هم رسوخ کرده و تن را در حالی که هنوز جان دارد بیمار می‌کنند و می‌پوساند (آموزگار 1393: 43).
شاید پدران و مادران باستانی ما وقتی کسی بیمار می‌شد و عفونتی در بدنش پیشرفت می‌کرد تمام ماجرا را از چشم مگسی که چندی پیش روی غذای بیمارشان نشسته بود می‌دیدند و در هر مگسی خطر هجوم نسوش دیو را. و هر دندان‌دردی هم نشان از حضور قطعی زورمان پیر بد نفس بود.
مگس در اسطوره


شکل ۴: مگس نه تنها در اسطوره‌های ایرانی نماد دیو نسوش و آورنده بیماری است، بلکه در اسطوره‌های اروپایی نیز نماد شیطان است. پادشاه مگس‌ها یا بعل‌زباب (Beelzebub) که نامش از בַּעַל זְבוּב (بعل زِوُوو) عبری به معنی «ایزد حشرات» گرفته شده، خود شیطان یا یکی از سپاهیان اصلی شیطان پنداشته می‌شود. ریشه این نام به یکی از خدایان ناحیه اکرون در فلسطین بازمی‌گردد و با بت بعل که میان اقوام کنعانی و عرب پرستیده می‌شد، هم‌ریشه است.

کلام آخر​

در دنیایی که کوچک‌ترین ذرات و تحرکاتشان رصدپذیر شده و بشر برای بیماری‌هایی که روزی لاعلاج تلقی می‌شدند روش درمان پیدا کرده است، در دنیایی که هنوز به سخت‌ترین و درمان‌ناپذیرترین بیماری‌ها هم به چشم مشکلی حل‌شدنی نگاه می‌شود این اساطیر جنبهٔ اعتقادی ندارند. نه در باور و نه در حتی روزمرگی‌های ما. اساطیر همیشه بیش از هر چیز توجیه‌گر و مفسر هر چیزی بوده‌اند که ما نمی‌فهمیدیم.
دنیای امروز به شکلی همه‌گیر درگیر هجوم بیماری تازه‌ای است که بی‌رحمانه می‌کشد. شما اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید، کرونا، نسوش یا Covid 19. در هر صورت جهان هر بار که با چنین پدیدهٔ مرگ‌آور همه‌گیری مواجه شد قبل از اینکه کار به مأموریت استویهاد برسد با تمام وجود جنگیده است. اساطیر اگر هیچ نداشته باشند ما را مطمئن می‌کنند زنده ماندن ارزش قصه‌پردازی و جنگیدن را دارد؛ از ابتدای تاریخ تا همیشه.
کتابنامه
  • آموزگار، ژاله، تاریخ اساطیری ایران (1393)، سمت: تهران.
  • بهار، مهرداد، پژوهشی در اساطیر ایران (1393)، آگه: تهران.
  • راشد محصل، محمد تقی، گزیده‌های زادسپرم (1366) مؤسسهٔ مطالعات و تحقیقات فرهنگی: تهران.
برای مطالعهٔ بیشتر
  • بهار، مهرداد، بندهش (1397)، توس: تهران.
  • میرفخرایی، مهشید، دادستان دینی (1397)، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی: تهران.
  • وندیداد، به تصحیح و ترجمهٔ مرحوم ابراهیم پورداوود (بی‌تا)، اساطیر: تهران
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
k.m.r.c از ایل بختیاری (سرگذشت یک اسطوره) ادبیات 1

Similar threads

بالا