مهرداد ، پیش از هرچیز ، از برخوزد شیرین و صنم احساس شادی و سرور کرد . فکر اینکه تغییر رفتار شیرین با صنم محیط خانه را چقدر عوض می کرد و به ان رنگ و بویی تازه می بخشید ، احساسی غریب را بر وجود مهرداد مستولی کرد . اینده را روشن و نوید بخش می دید .
عمه اشرف با صدای بلند اعلام کرد که شب همه مهمان او هستند و باید به خانه اش بیایند ، چون حسابی تدارک دیده است . همگی راهی خانه شدند تا کمی استراحت کنند و برای مهمانی شب در خانه ی عمه اشرف حاضر شوند . وقتی به خانه رسیدند ساعت در حدود سه بعد از ظهر بود . نخستین کار صنم پس از رسیدن به خانه ، تلفن زدن به فرشته بود . فرشته که در حدود دو ماهی می شد که از صنم بی خبر بود ، از شنیدن صدای او یکه خورد و بی اختیار به گریه افتاد . صنم ، پس از احوالپرسی های اولیه ، از او خواست شب به همراه وی به مهمانی عمه اشرف بیاید . فرشته که کمی خجالتی بود ، دعوت صنم را نپذیرفت . اما صنم گفت که حتما به دنبالش می اید که با هم به خانه ی عمه اشرف بروند .
صنم سپس به اتاق خود رفت ، با این تصور که در نبودش به هم ریخته و خاک گرفته است . اما وقتی در را گشود ، غرق در حیرت شد . اتاق بسیار تمیز و مرتب بود ، با وسایل جدید و تختی بسیار زیبا و رو تختی تکه دوزی شده ای که با دیگر وسایل اتاق هماهنگی داشت . صنم دریافت که کار باید کار شیرین باشد و ان را نشانه ی ابراز دوستی به شمار اورد . پیش از هر کاری به طبقه ی پایین امد و ضمن در اغوش گرفتن شیرین ، از این کارش تشکر کرد . اشک شوق در چشمان هر دو حلقه زد .
« مامان شیرین ، این کار شما خیلی قشنگ بود . اگه قبلا حرفی زدم که شما رو ناراحت کرد ، از شما عذر می خوام . منو ببخشین . از روی بی تجربگی بود . من حالا می دونم شما چه احساسی دارین و دلیل احساستون چیه . به نظر من شما یکی از بهترین مادرای دنیا برای من و رعنا و بهترین زن برای پدرم هستین . امیدوارم بعد از این دوستای خوبی هم برای هم باشیم . »
شیرین که حرفای صنم او را به شدت منقلب و متاثر کرده بود ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود و از شوق تقریبا می لرزید ، با همان صدای لرزان گفت : « عزیز دلم ...کسی که باید عذر خواهی کنه ، من هستم ، نه تو . رفتار من با تو اصلا درست نبود . با مهرداد هم همین طور ، ولی در این مدتی که تو و پدرت نبودین ، من خیلی فکر کردم . راستش خودخواهی های من بود که هم پدرت و هم تو رو این همه ازار داد . در این مدت خیلی سراغ عمه اشرف رفتم ، با هم خیلی حرف زدیم و من متوجه خیلی چیزها شدم . ولی ای کاش خیلی زودتر از این ها چشمام رو باز می کردم و متوجه می شدم در زندگی باید چه راهی رو پیش بگیرم . ازت ممنونم که چشمام رو باز کردی . صنم ، من خیلی خوشحالم که دختری مثل تو دارم . »
فضای اتاق مهمانی خانه ی اقای مهرداد ارفع را مهر و محبتی اکنده بود که پیش تر از هیچ اثری از ان دیده نمی شد . اما تنها کسی که از این حرف ها سر در نمی اورد رعنا بود . موضوع پیشواز رفتن هم برای او مبهم و غامض بود ، زیرا پیش از ان هرگز برای پیشواز پدر به فرودگاه نمی رفتند . پدر به سفر میرفت و باز می گشت ، همین و بس . اما این بار همه چیز فرق می کرد و او بود که از خود می پرسید دلیل این تفاوت چیست .
شب ، وقتی همه برای رفتن به منزل عمه اشرف حاضر شدند ، صنم از مهرداد خواست که سر راه به منزل فرشته بروند تا او را هم با خود به مهمانی ببرند . وقتی راننده جلوی در خانه ی فرشته ترمز کرد ، صنم دوان دوان خود را به زنگ در خانه رساند و زنگ زد . بیش از سی ثانیه طول نکشید که فرشته بیرون امد . دو دوست ، یکدیگر را به گرمی در اغوش گرفتند و بوسیدند و اشک شوق ریختند و سپس راهی شدند .
عمه اشرف از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد و از صنم تشکر کرد که او را نیز با خود اورده است . مهمانی واقا با شکوه بود . عمه اشرف از چند نفر از دوستانش نیز دعوت کرده بود به اتفاق شوهرانشان به مهمانی بیایند و همین امر باعث شد مهمانی شور وحالی دیگر پیدا کند . مهرداد چند هم صحبت پیدا کرده بود و شیرین نیز با یکی دو نفر از خانمهای حاضر در مجلس گفتگویی صمیمانه داشت . این امر سبب شده بود صنم وقت بیشتری را به حرف زدن با فرشته بگذراند .
فرشته که از وضعیت پیش امده برای صنم بسیار خوشحال بود ، لحظه ای دست او را رها نمی کرد . گویی دو قلو های به هم چسبیده بودند . او مشتاقانه و با ولعی خاص از صنم می خواست لحظه ی دیدار با مادرش و به طور کلی لحظه هایی را که با او گذرانده بود ، مو به مو برایش شرح دهد . صنم احساس می کرد از اوردن نام مادر شرمنده است ، چون فرشته از داشتن مادر واقعی محروم بود . اما فرشته حرفی زد که صنم را غرق در حیرت کرد .
« صنم ، دارم پدر و مادرم رو پیدا می کنم ! »
صنم که حرف فرشته را شوخی می پنداشت ، لبخندی زد و گفت : « حتما الان هم تو خونتون بودن . »
« باور کن شوخی نمی کنم . خیلی امکان داره پیداشون کنم . »
« اخه چه جوری ؟ »
« توی این دو ماهی که تو نبودی خیلی اتفاقها افتاد . راستش وقتی تو مادرت رو پیدا کردی ، من هم تشویق شدم که دنبال پدر و مادرم بگردم . اول از همه رفتم به پرورشگاهی که منو از اونجا گرفتن . یادته گفتم مدارک تحویل گرفتنم از پرورشگاه رو دیدم ؟ »
« اره ، یادمه... »
« خب ، به کمک یکی از دوستام ، اذر رو می گم ، می شناسیش ، همون دختر تپله که همیشه هم می خندید . یادته ، اذر ولی زاده ... »
« اهان فهمیدم کی رو می گی ، همون دختره که سبزه ی بانمک بود . »
« اره ، خودشه . با کمک برادر اون ، رفتم به همون پرورشگاه ... »
« ولی تو که گفتی فقط من از این موضوع خبر دارم . »
« درسته . درسته ... ولی وقتی تو نبودی ، به طور اتفاقی با اون صمیمی شدم . یعنی چون توی کوچه ی ما خونه خریدن و شدن همسایمون رفت و امدم با اون بیشتر شد ، برای همین هم ، وقتی دیدم دختر خوب و با اطمینانیه ، موضوع رو بهش گفتم . حقیقتش اینه که اون تشویقم کرد بیفتم دنبال این کار . اخه برادر بزرگش کارمند اداره ی بهزیستیه . اذر وقتی موضوع رو بابرادرش درمیون گذاشت ، البته من بهش اجازه دادم این کار رو بکنه . برادرش گفت امکان داره بشه پدر و مادرم رو پیدا کنم . »
عمه اشرف که دو دختر را غرق در گفت و شنید دید ، به ان دو نزدیک شد و رشته ی کلام فرشته را برید : « بابا بلند شید یه تکونی به خودتون بدین . اینجا شده مثل مجلس سنا . همه نشستن دارن با هم درد دل می کنن . بلند شین دخترا ، شما ها باید مجلس رو گرم کنین . پاشین ، پاشین . » سپس صدای نواری را که در دستگاه پخش صوت گذاشته بود ، بلند کرد .
صنم که مشتاق شنیدن حرف های فرشته بود ، با بی میلی برخواست . او دست فرشته را هم گرفت و وسط اتاق اورد تا به قول عمه اشرف تکانی به خود بدهند . اهنگهایی که صدای انها فضای اتاق را پر کرده بود ، همه شاد و مناسب رقص بود . چند نفر از خانم ها نیز به ان دو پیوستند و به پایکوبی مشغول شدند . عمه اشرف نیز وسط میدان امده بود و با جوان ها رقابت می کرد . مهرداد از دیدن عمه اشرف در ان حالت هم خوشحال شد و هم تعجب کرد . او پیش از ان هرگز عمه اشرف را در حال پایکوبی ندیده بود . اصلا عمه اشرف با همیشه فرق داشت . گویی دوباره شور و نشاط جوانی را به دست اورده و ار لاک انزوای خود بیرون امده بود .
پس از صرف شام ، باز هم مجلس به قول عمه اشرف ، به مجلس سنا بدل شد و هر کس با هم صحبت خود در گوشه ای نشسته و غرق در گفتگو بود . صنم که فرصت دوباره ای به دست اورده بود ، فرشته را به گوشه ای از اتاق برده بود تا بقیه ی ماجرایش را بشنود .
«فرشته جون داشتی می گفتی پدر و مادرت رو داری پیدا می کنی . »
« البته ، هنوز نه به داره ، نه به باره . فقط رفتیم پیش مسئول پرورشگاه . اون هم توی پرونده ها گشت و یه نسخه کپی مدارک تحویل دادن منو پیدا کرد . توی پروندم نوشته شده بود که منو کلانتری محل به پرورشگاه تحویل داده . بنابراین معلوم نیست چه کسی منو به کلانتری داده بود . خسرو ، برادر اذر ، دنبال قضیه رو گرفت ، یعنی نشونی اون کلانتری رو پیدا کرد و رفت اونجا . البته جای کلانتری عوض شده بود و مسئول بایگانی کلانتری می گفت پرونده های اون زمان دم دست نیست و از اینجور حرف ها . اما خسرو قضیه رو رها نکرد . با مامور مسئول بایگانی یه جوری کنار اومد تا ماموری رو که منو به پرورشگاه تحویل داده بود ، پیدا کرد ... »
رعنا که از موضوعی شاد بود ، کلام فرشته را قطع کرد . « فرشته جون ، اجازه می دی من هم با خواهرم چاق سلامتی کنم ؟ خیلی وقته ندیدمش ، دلم براش تنگ شده . »
صنم که باز هم از قطع شدن حرف های فرشته ناراحت شه بود ، هر چند با بی میلی گفت : « رعنا جون منم دلم برات تنگ شده ... منم می خوام کلی با تو حرف بزنم ، ولی اگه می شه بذاری برای وقتی که برمی گردیم خونه . »
« نه ، نمی شه ... اخه خبرهایی دارم که باید همین الان بشنوی ، یا نکنه حسودیت میشه ؟ »
« چه طور ممکنه در مورد چیزی که نمی دونم چیه حسودی کنم ؟ گذشته از این ، چرا باید حسودی کنم ، مگه چی شده ؟ »
« چی شده ؟ یک خواستگار خوب برام پیدا شده .»
چشمان صنم از شادی برقی زد . « چی گفتی ؟! یک خواستگار ؟ پس خواهر جونم می خواد عروس بشه ؟ »
فرشته نیز که از شنیدن این خبر خوشحال شده بود ، پرسید : «خب ، خواستگاری کردن یا می خوان بیان ؟ »
« راستش ، هنوز نیومدن . یعنی چون بابا نبود ، گفتیم دست نگه دارن تا بابا بیاد . حالا که بابا اومده ، مامان گفته بهشون خبر می دیم که بیان . مامان گفته می خواد از بابا اجازه بگیره که خواستگار یا پدر و مادرش پس فردا شب بیان . »
صنم که شنیدن خواستگاری رعنا باعث شده بود موضوع فرشته را از یاد ببرد ، با لحنی حاکی از کنجکاوی پرسید : « ببینم شیطون ، طرف کی هست ؟ اونو دیدی یا نه ؟ اسمش چیه ؟ »
« دیدن که دیدمش ، پسریه به اسم ارش مشایخ . باباش از دوستای باباس ، خودش مهندس ارشیتکته که توی فرانسه تحصیل کرده ، پدرش هم کارخونه ی نح ریسی داره . هم خوشگله ، هم خوش تیپ . »
فرشته ، با ان که کمی احساس حسادت می کرد ، با لحنی ملایم گفت : « خوش به حالت . هم خوشگل ، هم پولدار ، هم مهندس ارشیتکت ، هم خونواده دار . چند نفر جمع شده توی یک نفر . به هر حال امیدوارم خوشبخت بشی . »
رعنا که از حرف فرشته خیلی خوشش امده بود ، گفت : « شما لطف دارین ، ولی هنوز هم معلوم نیست درست بشه ... خب ، شاید هم نشد . شاید من قبول نکردم . شاید اون ها . »
صنم که چهره اش متعجب نشان می داد ، گفت : «یعنی چی قبول نکنی ؟ سر به سر ما میذاری ؟ ادمی که همه ی شرایط رو داره ، دیگه واسه ی چی قبول