شاه دخت سرزمین ابدیت

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان شاهدخت سرزمین ابدیت(قسمت اول)

نوشته آرش حجازی ( مترجم کتابهای پائولو کوئلیو)
یکی بود یکی نبود در سرزمین آریاییان زن و شوهری زندگی می کردند که همه چیز داشتند جز فرزند . شب و روز دعا می کردند که خداوند فرزندی به آنها بدهد . مرد پهلوانی بود که پس از سالها جلال و جنگ حالا که گرد پیری بر ریش انبوهش نشسته بود فرزندی نداشت که بر زانو بنشاند . زن هم هر روز که شوهرش بیرون می رفت شمعی روشن می کرد و عروسکی بغل می گرفت و می گریست .
تا اینکه یک شب برفی زمستانی هوا که تاریک شد سرنوشت آنها هم ورق خورد . زن و مرد کم کم آماده خواب بودند که در زدند . مرد صدا زد کیست که این موقع شب در می کوبد؟
صدای غریبه ای پاسخ داد مسافرم و از دیار دور می آیم و شب سر پناهی ندارم امشب مهمانم کنید .
مرد در را گشود چشمش به پیرمرد غریبه ای افتاد که کوله ای کهنه به دوش داشت و عصای بلندی به دست . لبخند زد و گفت مهمان حبیب خداست .
پیرمرد لبخندی زد و گفت ممنونم . خدا به شما برکت بدهد
وارد خانه شد از دالان بلند گذشت و به اتاق رفت اطراف را نگاه کرد و پرسید شرمنده ام کردید مگر فرزندی ندارید که در را باز کند؟
زن آه کشید مرد با اندوه گفت نه پدر جان بچه نداریم .
پیرمرد نشست و گفت صبر و امید بزرگترین هدیه خداوند است . زن بلند شد تا از مهمان پذیرایی کند و شامی بیاورد از اتاق که بیرون رفت مرد گفت پدر جان از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان سالهاست که دعا می کنیم خدا بچه ای به ما بدهد اما از لذت فرزند محرومیم . دیگر نمی دانم چه بکنم . زنم شب و روز گریه می کند و غصه دار است می ترسم اگر همینطور پیش برود بلایی به سر خودش بیاورد .
آن شب پیرمرد تا صبح قصه گفت . آفتاب که بالا آمد پیرمرد گفت این شب سرد هم تمام شد از مهمان نوازیتان ممنونم . باید بروم
اصرار کردند مدتی پیش آنها بماند اما پیرمرد قبول نکرد . کوله بارش را برداشت و راه افتاد . مرد تا بیرون شهر بدرقه اش کرد وقت جدا شدن پیرمرد دستش را بر شانه او گذاشت و گفت اگر بنا باشد بچه ای داشته باشی می خواهی چطور باشد ؟
مرد گفت آزاده باشد نفرت در دلش راه نداشته باشد عشق بورزد و به طرف جهانی بالاتر از فکر امروز آدمها حرکت کند.
پیرمرد از کوله اش نصفه سیبی بیرون آورد و به او داد : شب این نصف سیب را با زنت بخور نه ماه و نه روز دیگر خدا پسری به شما می دهد اما تا نیامده ام نامی بر او نگذارید.
مرد به نیمه سیب خیره شد . سرخی و سبزی و سپیدی در هم آمیخته بود و آمیزه ای از رمز و ابهام می آفرید هرگز چنین سیبی ندیده بود نمی توانست باور کند که این نیمه سیب بتواند آرزوی دیرینه شان را تحقق بخشد . سرش را بلند کرد تا از پیرمرد بپرسد . اما پیرمرد رفته بود ....
پیش گویی مرد فرزانه راست بود نه ماه و نه روز بعد پسر زیبایی به دنیا آمد چشمهای قشنگش به دل همه شادی می آورد گریه اش به نومیدان امید می بخشید و اگر هیچ کدام از این زیبایی ها هم نبود آمدنش دل غمگین زن و مرد را شاد کرد
پهلوان جشن گرفت هر کس می خواست می توانست به جشن بیاید مردم دسته دسته می آمدند و تولد کودک را تیریک می گفتند بعد ار جشن همه دوستان جمع شدند تا اسمی برای کودک انتخاب کنند . اما مرد گفت منتظر دوستی است تا او نیاید نامی بر پسرش نمی گذارد
سی و نه روز گذشت و خبری ازپیرمرد درویش نشد . زن و شوهر کم کم نگران می شدند که نکند مرده باشد اما غروب روز چهلم مثل بار قبل شب در خانه شان به صدا در آمد
مرد با خوشحالی و احترام در خانه را باز کرد پیرمرد گفت چرا می ترسیدید نیایم مگر به قول اولم وفا نکردم؟
مرد گفت در قول شما تردیدی نداشتیم . می ترسیدیم داس قاطع الطریق راهتان را بریده باشد
پیرمرد خندید و داخل شد زن که کودک را در آغوش گرفته بود با دیدن پیرمرد از جا برخاست و سلام کرد پیرمرد جلو رفت و کودک را از زن گرفت و مدتی به او خیره شد سرانجام لبخند مهربانی بر لش نشست . کودک را بوسید و گفت نامش پوریاست . فرزند سرزمین آریاییان.
بعد دوباره ساکت شد و به چشمهای کودک نگاه کرد که با کنجکاوی به او دوخته شده بود . با صدای بلند گفت : پوریا فرزند سرزمین آریاییان زندگی پر فراز و نشیبی در پیش داری بر حذر باش از ارزوهای نا ممکن چرا که در سرنوشت تو نکته شومی است مقدر است هر اینه آرزویی داشته باشی و از رسیدن به آن نومید شوی پیش از سپیده دم بمیری
سپس دست در گردنش کرد و گردن آویزی بیرون آورد و در گردن نوزاد انداخت . نگین زمردی بود با طرح های عجیبی بر رویش بعد رو به زن و مرد کرد و گفت بر حذر باشید از آرزوهای ناممکن .
عصایش را برداشت و از در بیرون رفت . مرد دنبالش دوید اما پیرمرد نا پدید شده بود . شب در سکوت و نگرانی گذشت پدر و مادر با صدها پرسش بی پاسخ به هم و به کودک نگاه می کردند . مرد در فکر فرو رفته بود و زن هق هق می کرد
بانگ خروس برخاست با تابش نخستین پرتو روز به خانه مرد آهی کشید و گفت جلوی امر خدا را نمی شود گرفت شاید این سرنوشت از آن نیمه سیب باشد هر چه هست پسرمان همان که سالها آرزویش را داشتیم آرام در گهواره خوابیده از دست ما کاری بر نمی آید جز اینکه هر چه داریم به او بدهیم و از هیچ چیزی برایش دریغ نکنیم . تا همه ارزوهایش را بر آورده کنیم . سهم ما در این قصه همین است .
اما نمی دانستن هر آرزو آرزوی دیگری در پی دارد
پوریا هر روز بزرگتر می شد هر چه می خواست در دم برایش تهیه می کردند چیزی کم نداشت کافی بود چیزی بخواهد تا پدر و مادرش در دم برایش آماده کنند حتی گاهی پیش از انکه چیزی بخواهد آن را برایش فراهم می کردند . پسرک دیگر کمتر آرزو می کرد
مدتی بعد آرزوی پهلوانی کرد پدرش او را به بزرگترین پهلوانان سپرد . کودک با آداب پهلوانی بزرگ شد و در چهارده سالگی پهلوان بی حریفی شد . رو به هنر کرد و در موسیقی به استادی رسید سر انجام توانست با پهلوانی و دانش و هنر و آرزوهای بلندش به آرزوی نام آوری نیز برسد و آوازه پهلوانیش در سراسر آن دیار پیچید . اما هیچکدام از اینها نتوانست به آرزوها و بلند پروازیهای او پایان دهد .
چند روزی بود که پوریا در فکر بود . صبح بیدار می شد و از خانه بیرون می رفت و غروب آشفته و با ابروهای گره خورده بر می گشت . آرزوی شومی در ذهنش بود و از ان نمی رهید . مادرش نگران این دگرگونی او را می دید و هر چه می کرد نمی توانست راز این آشفتگی را بیابد . شوهرش چند سال پیش در گذشته بود و او تنها مانده بود . تنها امیدش پسرش بود که او هم آب می شد و مثل شمع می سوخت . سر انجام تاب نیاورد و با مهربانی از او پرسید : پسرکم چرا ناراحتی؟ مگر هنوز چیزی هست که بخواهی و نداشته باشی؟پوریا سرش را پایین انداخت و گفت بله مادر چیزی مثل خوره به جانم افتاده و ذره ذره نابودم می کند
مادر دست نیرومند پسرش را گرفت و گفت فرزندم اگر با دادن جانم بتوانم خواسته تو را بر آورده کنم دریغ نمی کنم . بگو چه می خواهی !
پوریا نگاه مهربانی به مادرش انداخت و گفت مادر حتی جان تو هم کاری از پیش نمی برد . چند روز پیش با پادشاه به شکار رفته بودیم . عقاب زیبایی درآسمان دیدیم که مهرش به دلم نشست و آرزوی داشتنش بازوانم را جنباند . اسبم را تازاندم و تمام روز به تعقیبش بودم تا سر انجام شاه پرش را با تیر زدم و دیگر نتوانست بپرد و به دستم افتاد . اما وقتی برگشتم پادشاه دستور داد عقاب را به او هدیه کنم . خواستم بگذارد عقاب را نزد خودم نگه دارم اما پادشاه خشمگین شد و دستور داد عقاب را به او بدهم و پاداش بگیرم یا آن را نگه دارم و برای همیشه از این سرزمین بروم . عقاب را به او دادم اما همان دم آرزویی در دلم پدید آمد . اینجا مقامی بالاتر از پادشاه نیست . او می تواند به من که پهلوانتر و زیرکتر و عالمتر از او هستم دستور بدهد . نمی خواهم از او دستور بگیرم . آرزو دارم پادشاه شوم .
رنگ از رخسار مادر پرید و گفت پسرم باید هر طور شده این آرزو را از سر برانی . نباید بگذاری نابودت کند . پوریا با تعجب گفت نابودم کند؟ آرزو که آدم را نابود نمی کند . بعد گفت مادر وقت گفتن است از وقتی خودم را شناختم فهمیدم رازی در کار من است شما این را می دانستید و از من پنهانش می کردید . اما حالا دیگر نمی گذرم. باید بگویی.
اشک در چشمهای مادر حلقه زد . بعد گفت راست می گویی . باید از سرنوشت شومت آگاه شوی تلخ است اما راست است از عمر من چیزی نمانده و می ترسم در بند آرزوهای ناممکن نابود شوی و بعد ماجرای پیرمرد قصه گو و سرنوشت شوم پسرش را برایش گفت و ادامه داد پسرم خواهش می کنم از اندیشه پادشاهی بیرون بیا .
پوریا خاموش ماند و پاسخی نداد با چهره ای گرفته به بستر رفت و خوابید . نیمه شب مادر با سر و صدایی از خواب پرید و دید پسرش آماده رفتن است...

 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگران پرسید : راهی پیدا کردی؟
پوریا آرام گفت : مادر جان نمی توانم از فکر پادشاهی بیرون بیایم . یا راهی پیدا می کنم و یا می میرم!...
پوریا سپیده نزده از شهر بیرون رفت . سوار اسب سیاهش آرام ارام رفت و رفت و فکر کرد . سرانجام به چنار تناوری رسید که کنار چشمه ای جوشان روییده بود . آن چشمه و چنار آرامش کرد از اسب پایین آمد و کنار چشمه نشست و به چنار تکیه داد . چنگش را از خورجین اسبش بیرون آورد و تا غروب نواخت وقتی خورشید پشت کوههای سر به فلک کشیده فرو رفت برخاست پشت اسبش نشست و به خانه بر گشت روز بعد هم سپیده نزده از شهر بیرون رفت و به همان چشمه و همان چنار پناه برد باز تا غروب آفتاب فکر کرد و چنگ نواخت و باز راهی نیافت این ماجرا چهل روز ادامه داشت . سر انجام آفتاب روز چهلم هم غروب کرد و با رسیدن شب دل شهسوار هم غروب کرد برای نخستین بار در زندگی اش نومیدی را حس می کرد همه چیز زیبایی اش را از دست داد ستارگان شب در نظرش نفرینی شوم شد و جاده زیبای شامگاهی راه مرگ . افسرده و غمگین راه خانه را پیش گرفت می دانست فردا را نمی بیند وارد شهر که شد فکر کرد گشتی بزند و با دوستانش وداع کند در تاریکی کوچه ها راه افتاد . در خانه دوستانش را زد و با آنها وداع کرد. خسته و دلمرده می خواست به خانه برگردد و با مادرش وداع کند که در کوچه تاریکی دستی را بر شانه اش احساس کرد . رویش را برگرداند و چشمش به پیرمری با ریش سفید و چشمهای روشن افتاد . پیرمرد عصای بلندی به دست داشت و کوله بار کهنهای بر دوش . پیدا بود مسافر است و تازه به شهر رسیده نگاه پیرمرد آنقدر پاک و مهربان بود که هر کس در چشمهایش نگاه می کرد نمی توانست آرام نگیرد پوریا سلام کرد . پیرمرد هم لبخند زد و گفت پسر جان چرا اینقدر افسرده ای؟
پوریا سرش را بالا گرفت و گفت افسرده نیستم .
پیرمرد گفت افسرده ای و نومید.
پوریا گفت پدر جان اگر راه گم کرده ای نشانت می دهم اگر بی پناهی به خانه ما بیا و مهمان باش اگر خسته ای بستری گرمت می دهم و اگر گرسنه و تشنه ای سیر و سیرابت می کنم اما چه افسرده باشم و چه نومید هیچ کس نمی تواند کمکم کند تو را با غصه من چه کار ؟ بگذارم و بگذر
پیرمرد خندید خم شد و آهسته در گوش شهسوار جوان گفت : از من چیزی پنهان نکن من بسیار می دانم . از گذشته و آینده خبر دارم می دانم در سرنوشت تو آرزوهای بلندی است . و می دانم اگر از رسیدن به آرزویت نومید بشوی سپیده نزده جان می سپری!
رنگ پوریا پرید پیرمرد ادامه داد می دانم آرزوهای بسیاری داشته ای و به آنها رسیده ای تودر اوج شکوه و افتخاری پهلوانی خردمندی هنرمندی .می دانم همه چیز خوب پیش می رفت تا روزی که آرزوی پادشاهی به سرت زد می دانم چهل روز است در فکری و کنار آن چشمه و آن چنار پیر چنگ می زنی و حالا که هیچ راهی نیافته ای با این فکر که فردا بمیری به شهر آمده ای تا با دوستانت وداع کنی تا هم نام نیکی از خودت به جا بذاری و هم یادگاری خوش به دیار جاوید ببری .
پوریا که تنش سرد شده بود با وحشت پرسید تو فرستاده خدایی یا اهریمن ؟ که همه چیز را می دانی؟
پیرمرد لبخند زد وراههایی را هم برای رسیدن تو به آرزویت می شناسم راههایی که می تواند تو را از کام مرگ نجات بدهد
پوریا بازوی پیرمرد را گرفت پدر اگر آرزویم را بر آوری تو را از مال دنیا بی نیاز می کنم
پیرمرد خندید و گفت مرا با مال دنیا کاری نیست
- پس منت بگذار و راهی نشانم بده
پیرمرد دستش را گرفت و پوریا ناگهان خود را کنار همان چشمه و چنار پیر دید پیرمرد دستش را در آب چشمه فرو برد و دست و رویش را شست بعد چنار پیر را نوازش کرد و گفت نگاه کن چشمه ای کوچک است جوشیده از دل زمین اما آبی چنان زلال دارد که می تواند درختی چنان تناور را صدها سال کنار خویش نگه دارد بیا کنار چشمه بنشین و از میان راههای که برایت ی گویم یکی را انتخاب کن
پوریا کنار چشمه نشست پیرمرد مدتی سکوت کرد بعد گفت می توانی شبانه پادشاه را بکشیو خود بر جایش بنشینی
پوریا خشمگین گفت نه پدر نا جوانمردانه است
به کشور همسایه برو و به کمک آنها به جنگ با پادشاه بیا
نه پدر نمی تونم به مردمم خیانت کنم
خودت را به شاه نزدیک کن و مهرت را در دلش بنشان . پادشاه پسری ندارد . و بعد از مرگ تو را جای خودش می نشاند
نه پدر چاپلوسی را دوست ندارم

پیرمرد لبخند زد و بار دیگر دستهایش را در آب چشمه شست هر پیشنهادم را قبول می کردی به پادشاهی می رسیدی اما بعد نکبت بر تو فرو می آمد چون آرزوی خدایی مثل نکبت بر تو فرود می آید چون آرزوی خدایی مثل نفرینی در دلت جا می گرفت و در دم جان می سپردی . تو را با نیکی آمیخته اند آزاده ای . نفرت در دلت جا ندارد از کشاکش های بیهوده بشری رهایی
از کوله بار کهنه اش نگاره ای بیرون آورد و به پوریا داد پوریا نگاره را از پیر گرفت . ناگهان با دیدن آن چهره زیبا و افسانه ای با آن موهای بلند و سیاه چونشب با آن صورت بیضی و گونه های برجسته و لبهای سرخ قلبش به تپش افتاد . چشمان درشت و زیبا و اندوهگینش و بی انگیزه اش لرزه بر تن شهسوار انداخت . هیچ چیز در دنیا زیبا تر از او نبود پوریا با تمام وجودش غرق زیباییه این موجود اسرار آمیز شد عشق مثل خون در رگهایش دوید و تمام وجودش را گرفت پیرمرد با لبخند گفت نامش اناهیتاست شاهدخت سرزمین ابدیت . سرزمین ابدیت از اینجا بسیار دور است و رسیدن به آن دشوار . هرگز نمی دانی به آن رسیده ای یا نه . بیرون آن سرزمین کسی از وجودش با خبر نیست و در درون آن گفتن نامش برای بیگانگان ممنوع است این دختر نیرویی جادویی دارد که راز زندگی توست شاه دخت تنها اگر عاشق کسی بشود با او ازدواج می کند نیروی سحر آمیز او در عشقش متجلی می شود . خدا به او این توانایی را داده که همه ارزوهای شوهرش را بر آورد . اما تنها آرزوی شوهرش را آرزوهای کسی را که با تمام وجودش دوست بدارد حتی آرزوهای خودش را هم نمی تواند بر آورد . تو اگر می خواهی به آرزوهایت برسی باید او را پیدا کنی و بعد با او ازدواج کنی . پوریا در سکوتی زرف فرو رفته بود و در افسون زیبایی شناور بود . چشمهای آناهیتا او را به سوی خود فرا می خواند . سر نوشتش همین بود . آغاز و پایانش همین بود . راز زندگی اش در همان موهای سیاه و چشمهای زیبا و اندوهگین بود . در همان لطافت بهاری . در همان زیبایی ابدی . پادشاهی ارزانی پادشاه باشد . دیگر سزاوار آرزو هم نیست . چه رسد به هموار کردن رنج سفرهای بلند . اما به این سفر می روم . این دختر را می خواهم به هر بهایی که شده . عشق این دختر تنها آرزویم است . سرزمین ابدیت را هر جا باشد پیدا می کنم . اگر شاهدخت مهرم را به دل گرفت که به آرزویم رسیده ام . وگرنه همان بهتر که این آرزوی آخرم باشد . و در سرزمینی که او می زید جان بسپارم . اکنون بزرگترین مقصود هستی ام را می دانم . پدر جان نمی دانم با نشان دادن این نگاره از کام مرگ رهایی ام داده ای یا به مغاک مرگی تلختر انداخته ای اما سپاسگذارم که زیبایی مطلق را نشانم دادی . راز زندگی ام را .
پیرمرد دستش را بر شانه پوریا گذاشت و گفت پسرم فراموش نکن رفتن به این راه دو شرط دارد . اول آنکه فریب زیبایی را نخوری زیبایی در روان است نه در تن . دوم آنکه رسیدن به سرزمین ابدیت دشوار است شاید سرگردان شوی و سالها در راه باشی و سرانجام نرسی اما از یاد نبر که در راه هرگز نباید به چشمهای زن دیگری نگاه کنی . حالا که مهر شاهدخت را به دل گرفته ای پیش از رسیدن به او به چهره هر زنی که نگاه کنی مهر شاهدخت را فراموش می کنی و در عشق آن زن حتی اگر جذامی باشد اسیر می شوی . این شرط دشوار است هنوز عزم رفتن داری؟
پوریا بار دیگر به نگاره شاهدخت نگاه کرد . مگر می توانست در چشم زن دیگری نگاه کند . مگر می توانست دل به کس دیگری بسپارد . برای نگاه در چشمهای این دختر رویا چهره حاضر بود هر شرطی را بپذیرد . سرش را بلند کرد و گفت به کدام سو باید روان شوم ؟ اما پیرمرد نا پدید شد .
 
بالا