شازده کوچولو

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
1


يک‌بار شش سالم بود تو کتابي به اسم قصه‌هاي واقعي –که درباره‌ي جنگل بکر نوشته شده‌بود- تصوير محشري ديدم از يک مار بوآ که داشت حيواني را مي‌بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزي بود:



تو کتاب آمده بود که «مارهاي بوآ شکارشان را همين‌جور درسته قورت مي‌دهند، بي‌اين‌که بجوندش. بعد ديگر نمي‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهي را که هضمش طول مي‌کشد، مي‌گيرند مي‌خوابند.»
اين را که خواندم، راجع به چيزهايي که تو جنگل اتفاق مي‌افتاد کُلي فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگي اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعني نقاشي شماره‌ي يکم را که اين‌جوري بود:



شاهکارم را نشان بزرگ‌ترها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس‌تان برمي‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشي من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم مي‌کرد. آن‌وقت براي فهم بزرگ‌ترها برداشتم توي شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آن‌ها توضيحات داد. –نقاشي دومم اين جوري بود:



بزرگ‌ترها بم گفتند: کشيدن مار بوآي باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيش‌تر جمع جغرافي و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوري شد که تو شش سالگي دور کار ظريف نقاشي را قلم گرفتم. از اين که نقاشي شماره‌ي يک و نقاشي شماره‌ي دواَم يخ‌شان نگرفت دل‌سرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمي‌توانند از چيزي سردرآرند. براي بچه‌ها هم خسته‌کننده است که همين جور مدام هرچيزي را به آن‌ها توضيح بدهند.
ناچار شدم براي خودم کار ديگري پيدا کنم و اين بود که رفتم خلباني ياد گرفتم. بگويي نگويي تا حالا به همه جاي دنيا پرواز کرده‌ام و راستي راستي جغرافي خيلي بم خدمت کرده. مي‌توانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافي خيلي به دادش مي‌رسد.
از اين راه راست که من تو زندگيم با گروه گروه آدم‌هاي حسابي برخورد داشته‌ام. پيش خيلي از بزرگ‌ترها زندگي کرده‌ام و آن‌ها را از خيلي نزديک ديده‌ام. گيرم اين موضوع باعث نشده درباره‌ي‌ آن‌ها عقيده‌ي بهتري پيدا کنم.
هر وقت يکي‌شان را ديده‌ام که يک خرده روشن‌بين به نظرم آمده با نقاشي شماره‌ي يک‌ام که هنوز هم دارمش، محکش زده‌ام ببينم راستي راستي چيزي بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم درآمده که:
« اين يک کلاه است.» - آن وقت من هم ديگر نه از مارهاي بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌هاي بکر دست‌نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پايين و باش از بريج و گُلف و سياست و انواع کراوات‌ها حرف زده‌ام. او هم از اين‌که با يک چنين شخص معقولي آشنايي به‌هم رسانده‌ سخت خوش‌وقت شده.
بزرگترهایی که عاشق زندگی ماشینی و کاغذی هستند. عاشق گذتشه های از دست رفته.آدم حسابی از دید اگزوپری کسی است که چشم درون داشته باشد. کسی است که بصیرت داشته باشد. دنیای کودکی به زیبایی در سطح بالاتری از دنیای آدم بزرگها قرارگذاشته شده است. نویسنده به زیبایی سیاست را به بازی می گیرد:"خودم را تا حد او آورده‌ام پايين و باش از بريج و گُلف و سياست و انواع کراوات‌ها حرف زده‌ام."

 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیلی خوشحالم که میخوام اینجا نظر بدم....
من کاست شازده کوچولو رو خیلی سال پیش داشتم. تازگیا هم چند بار گوش دادمش اما واقعا لذت خوندن کتابش به پای گوش دادنش نمیرسه.
میخوام منم اگه بشه بگم هر چیزیو که میفهمم بنویسم
.و البته خیلی وقتا برام سخته اون چیزی که درک میکنمو بنویسم. اما خب سعی خودمو میکنم.:gol::redface:
 
آخرین ویرایش:

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
" آخر هميشه بايد به آن‌ها توضيحات داد." برای آدم بزرگا همیشه درک افکار کودکانه خیلی سخته. اره. درسته همیشه برای همه چیز توضیح میخوان. بزرگترا همیشه همه چیزو دو دوتا چار تایی میبینن. شاید درست باش و از راه جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان هم بشه بزرگ شد اما به نظر من نباید زود بزرگ شد. فهمیدن اینکه توی یه جنگل بکر چی میگرده شاید گاهی خیلی مهمتر از این باشه که کیلومترها اونور تر یا هزارها سال پیش مردم چی کار میکردن و میکنن.
"هر وقت يکي‌شان را ديده‌ام که يک خرده روشن‌بين به نظرم آمده با نقاشي شماره‌ي يک‌ام که هنوز هم دارمش، محکش زده‌ام ببينم راستي راستي چيزي بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم درآمده که:
« اين يک کلاه است.» - آن وقت من هم ديگر نه از مارهاي بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌هاي بکر دست‌نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پايين و باش از بريج و گُلف و سياست و انواع کراوات‌ها حرف زده‌ام. او هم از اين‌که با يک چنين شخص معقولي آشنايي به‌هم رسانده‌ سخت خوش‌وقت شده."

در مورد این قسمت هیچی نمیتونم بگم. باید بیشتر فکر کنم برای جمله بندیم.:redface:
 

الهه_م

عضو جدید
من تازه امشب متوجه این تایپیک شدم:(
ممنون
خیلی جالبه
از امشب منم هستم;)
فعلا save می کنم بعد از تحویل پروژم با خیال راحت می خونم(دو سه روز دیگه)
بازم ممنون
ببخشید این اسپم شد؟:cry:
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صحبت از بکر بودن کودکی و طرز تفکر کودکانه است؛ از خلاقیتی که آدم بزرگها عقلانیت را بر آن حاکم کرده اند ، و از نقاشی به ظاهر کودکانه و به واقع فیلسوفانه ای ، که محکی است برای راهیابی به دنیایی پر از شگفتی!!!:w34:
 

hekayatevafa

عضو جدید
تأخير مرا ببخشاييد دوستان!
نمي‌دانيد در اين هفته چه بر من گذشت! چه کاغذها پاره کردم و از نو نوشتم و باز به دلم ننشست... تا به حال اين‌قدر براي نوشتن عاجز نشده بودم و قلمم يبوست نگرفته بود!
همه‌ي اين‌ها به خاطر ازدحام مطالبي بود که به ذهنم هجوم مي‌آورد. مانده‌بودم از کجا "شروع" کنم.
آن‌چه در پيش است، نماينده‌‌ي بخشي از برداشت‌هاي ذهني من است، برخي ديگر هم با گذر زمان در ذهنم شايد مدفون شوند.
........

رازها و رمزها

هميشه رازها و رمزها وسوسه‌گرند و توجه ما را به خود جلب کرده، به زورآزمايي مي‌طلبند. اين رزمگاه به تلاشي لذت‌بخش دعوتمان مي‌کند و با اجابتش، به‌يقين نيرومندتر و بالغ‌تر مي‌شويم.
رازها و رمزها، ادبي و شاعرانه هم نباشند، باز هم "تخيل" پا درمياني مي‌کند و براي يافتن راه‌هاي ممکن، دنياي نامحدود و لذت‌بخشي را پيش روي‌مان قرار مي‌دهد. (تا الان پاي چند لذت به ميان آمد؟)
نکته: کتاب شازده کوچولو، پر از راز و رمز از دانستني‌هاست که يافتن‌‌شان، خود راز و رمزي ديگر است!

رازي نهفته در اهدانامه

چند روز پيش، با يکي از آشنايان در حال مرور مطالب دوستان بودم تا به سخن hekayatevafa رسيديم:
در اينكه شازده كوچولو كتاب كودكان است شكي نيست اما...

اين جمله حتا با تبصره‌ي بعدش، چنان فاميل ما را عصباني کرده بود، گويي قصدداشت نشان به نشان حکايت وفا را بيابد تا مجابش کند...!
حرفش اين بود:‌ مخاطبان سني "شازده کوچولو" چه گروه سني هستند؟ و چه کساني اين کتاب را به پرخواننده‌ترين کتاب قرن تبديل کرده‌اند، کودکان يا بزرگ‌سالان؟ آيا به واقع کودکان اين کتاب را با اين همه رمز و راز مي‌فهمند و از آن استقبال مي‌کنند؟
سخنانش واقعيت داشت، گروه سني را درست مي‌گفت و غيرقابل انکار بود. پس بعيد نيست وقت نگارش، مخاطبان ذهني اگزوپري، امثال همان مخاطبان شريعتي در کتاب يك جلوش تا بينهايت صفر، "بچه‌هاي ريش‌دار" بوده باشند!

اما به اهدانامه که نيک مي‌نگريم، مؤلف با صراحت "بچه‌ها" را خطاب قرار داده، از ايشان پوزش مي‌طلبد؛‌ چرا که کتاب را به يک بزرگ‌سال تقديم کرده است؛ نيز براي به دست آوردن دل ايشان، پس به "بچگي" او تقديم کرده‌است.
پس سخن حکايت وفا بايد درست باشد...!

اما با فاصله‌ي کمي به سخن مترجمي مثل شاملو که بر مي‌خوريم، مي‌بينيم:
من هم برگردان فارسي اين شعر بزرگ را به دو بچه‌ي دوست داشتني ديگر تقديم مي‌کنم: دکتر جهان‌گير کازروني و دکتر محمد جوادگلبن.

البته اين معما به بزرگي و سودمندي معماهاي داخل کتاب نيست، اما به هرحال براي دست‌گرمي و شروع بد نيست تا حساب خود را دانسته باشيم...

(در ضمن، بدون هيچ‌گونه تعارف سخنان همه دوستان به‌يقين خواندني و آموختني بود... اگر مثل حکايت وفا، اشاره‌اي به آن‌ها نشد، در ‌بي‌سودمند بودن‌شان نبود، در جنجالي نبودنشان بود!)
قصد جنجال نداشتم اما جنجال شد. کافر خداپرست لازم میدونم از اینکه گفته هام موجب عصبانیت فامیل شما شد از هر دو بزرگوار عذرخواهی کنم.کسالت و گرفتاریهای این روزها موجب شده که گاها تمرکز دقیقی روی گفته ها خوانده ها شنیده ها و حتی دیده ها نداشته باشم.و به قول دوستی چیزی بگوییم صرف اینکه چیزی گفته باشیم. از رازو رمزها گفتید و راز زیبایی و لذت بخش بودن این کتاب هم این که کودک و بزرگ هر یک به سهم خود از کتاب بهره می برند.نه من نه ما جرات گفتن اینکه این کتاب کتاب کودکان نیست رو نداریم.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
قصد جنجال نداشتم اما جنجال شد. کافر خداپرست لازم میدونم از اینکه گفته هام موجب عصبانیت فامیل شما شد از هر دو بزرگوار عذرخواهی کنم.کسالت و گرفتاریهای این روزها موجب شده که گاها تمرکز دقیقی روی گفته ها خوانده ها شنیده ها و حتی دیده ها نداشته باشم.و به قول دوستی چیزی بگوییم صرف اینکه چیزی گفته باشیم. از رازو رمزها گفتید و راز زیبایی و لذت بخش بودن این کتاب هم این که کودک و بزرگ هر یک به سهم خود از کتاب بهره می برند.نه من نه ما جرات گفتن اینکه این کتاب کتاب کودکان نیست رو نداریم.
عزيزم! تو کار خوبي کرده‌اي که نظرت را گفته‌اي، بحث من از جنجال، اختلاف بر سر فهم يک معماست...خواستم دو برداشت مختلف از يک متن را ارائه کنم... نيز ردي بر عصبانيت هر گروه...:gol:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
1


يک‌بار شش سالم بود تو کتابي به اسم قصه‌هاي واقعي –که درباره‌ي جنگل بکر نوشته شده‌بود- تصوير محشري ديدم از يک مار بوآ که داشت حيواني را مي‌بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزي بود:



تو کتاب آمده بود که «مارهاي بوآ شکارشان را همين‌جور درسته قورت مي‌دهند، بي‌اين‌که بجوندش. بعد ديگر نمي‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهي را که هضمش طول مي‌کشد، مي‌گيرند مي‌خوابند.»
اين را که خواندم، راجع به چيزهايي که تو جنگل اتفاق مي‌افتاد کُلي فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگي اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعني نقاشي شماره‌ي يکم را که اين‌جوري بود:



شاهکارم را نشان بزرگ‌ترها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس‌تان برمي‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشي من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم مي‌کرد. آن‌وقت براي فهم بزرگ‌ترها برداشتم توي شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آن‌ها توضيحات داد. –نقاشي دومم اين جوري بود:



بزرگ‌ترها بم گفتند: کشيدن مار بوآي باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيش‌تر جمع جغرافي و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوري شد که تو شش سالگي دور کار ظريف نقاشي را قلم گرفتم. از اين که نقاشي شماره‌ي يک و نقاشي شماره‌ي دواَم يخ‌شان نگرفت دل‌سرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمي‌توانند از چيزي سردرآرند. براي بچه‌ها هم خسته‌کننده است که همين جور مدام هرچيزي را به آن‌ها توضيح بدهند.
ناچار شدم براي خودم کار ديگري پيدا کنم و اين بود که رفتم خلباني ياد گرفتم. بگويي نگويي تا حالا به همه جاي دنيا پرواز کرده‌ام و راستي راستي جغرافي خيلي بم خدمت کرده. مي‌توانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافي خيلي به دادش مي‌رسد.
از اين راه راست که من تو زندگيم با گروه گروه آدم‌هاي حسابي برخورد داشته‌ام. پيش خيلي از بزرگ‌ترها زندگي کرده‌ام و آن‌ها را از خيلي نزديک ديده‌ام. گيرم اين موضوع باعث نشده درباره‌ي‌ آن‌ها عقيده‌ي بهتري پيدا کنم.
هر وقت يکي‌شان را ديده‌ام که يک خرده روشن‌بين به نظرم آمده با نقاشي شماره‌ي يک‌ام که هنوز هم دارمش، محکش زده‌ام ببينم راستي راستي چيزي بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم درآمده که:
« اين يک کلاه است.» - آن وقت من هم ديگر نه از مارهاي بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌هاي بکر دست‌نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پايين و باش از بريج و گُلف و سياست و انواع کراوات‌ها حرف زده‌ام. او هم از اين‌که با يک چنين شخص معقولي آشنايي به‌هم رسانده‌ سخت خوش‌وقت شده.

تفاوت نگاه ادم بزرگ ها و کوچک ها!!
ادم ها هرقدر بزرگتر می شوند از دنیای کودکان دورتر می شوند...
حرفهای همیشگی و تکراری که شاید بارها خود ما هم شنیده باشیم:
"کشيدن مار بوآي باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيش‌تر جمع جغرافي و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم."
کوچک بودن ذهن و دنیای آدم هایی که بزرگند...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
گاهي اوقات وقتي به نقاشيهاي دخترم نگاه ميكنم كه با هزاران شوق به طرفم ميدود و ميگه مامان ببين چي كشيدم... ميبينم كه يه سري خطهاي كج و معوج با آدمهايي با چشمهاي قلمبه و دستهايي كه از كنار سرشون خارج شده و پاهاي كوتاه و بلند و موهاي مشوش و .......
اما وقتي بهش ميگم دخترم واسم بگو چي كشيدي ... هركدوم از اون خطهاي كج و كوله هزاران معني شيرين داره كه هركدوم از اين نقاشيها يه دنياي عجيب تر از خودشون رو به نمايش ميزارن ...
و همشون حكايتي از دنياي شيرين و زيبا و بي دغدغه كودكي رو بيان ميكنن
دنيايي كه ما به ازاي هر سال بزرگتر شدنمون ازش فاصله ميگيريم ...


دلم ميخواد گاهي اوقات دستي به سر اين كودك درونم بكشم
دلم ميخواد مثل حرفهاي روان كودكي باهاش صحبت كنم
دلم ميخواد بهش بگم ... هنوزم اونقدرها بي وفا نشدم كه فراموشش كنم
دلم ميخواد دستشو بگيرم و به گردش دل ببرمش ...
بهش بگم كه هنوز دوستش دارم.... هنوزم ميتونم همبازيش باشم
چه پاك ... چه زيبا ... و چه معصومانه مينگرد
چشم در چشم من :gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
همه می گوییم کودکیمان از دست رفته. همه می گوییم کودکیمان ترکمان کرده! ولی تا به حال کسی نگفته که من کودکیم را ترک کردم! من کودکیم را با زندگی آدم بزرگها تاخت زدم و به سوی پیشرفت های یه آدم موفق قدم برداشتم!
نمی دونم چرا همه فکر می کنن کودک بودن به همین آسونیه! برای کودک بودن باید واقعا کودک باشی. وقتی کودکی دیگه دوز و کلک,دو رویی,جدیت و هزاران چیزی که ما آدم بزرگها عاشقشونیم نباید برات معنی داشته باشه. شازده کوچولو از دیدن ما آدم بزرگها حیرون مونده بود. چون دنیایی که داشت با دنیای لعنتی ما زمین تا آسمون فرق داشت. مستی که می نوشد تا فراموش کند که می نوشد, مردی که کار پوچ مالکیت ستاره ها را مهم و جدی می داند,پادشاهی که در عین قدرتمندی ذره ای قدرت و اختیار ندارد و ... اینها همه و همه ماییم. اینجوری نشدیم. یعنی اینجوری نبوده که یه روز صبح از خواب پاشیم و ببینیم که بزرگ شدیم. نه! ذره ذره وجودی را که اکنون داریم خودمان با دست های خودمان ساختیم. ما کودکی خودمان را کشتیم! آن هم نه سهوا! بلکه به عمد و با رضای خاطر! آری دوست من! تویی که می گویی دلم برای کودکیم تنگ شده,بدان که دیگر کودکیت باز نمی گردد! کودکیت زیر 6 فوت خاک دفن شده و تو فقط یاد مبهمی از آن در ذهنت داری. ذهنی که مملو از عدد و رقم و کارهای مهمی است که گویی زندگی تمامی بشریت به آنها بسته است.
آری عزیز! از این به بعد فقط می توانی مرثیه ای برای کودکی مقتولت بخوانی و اشکی بریزی و دل خودت را خوش کنی که هنوز انسانی (غافل از اینکه به قول شازده کوچولو قارچی بیش نیستی) و خوشحال و راضی به کارهای مهمت برسی!
 

ویدا

عضو جدید
شازده کوچولو,نقاشی رو ول می کنه و به قول خودش,دورش یه خط می کشه و می ره سراغ حساب و جغرافیا و ...
منم عاشق ادبیات بودم(الان هم هستم :heart:) خواستم برم انسانی,دکترای ادبیات بگیرم بعدش بشینم تو خونه و فقط کتاب بخونم...نقد کنم و ....
ولی...موقع انتخاب رشته دبیرستان, یه بزرگتر, که البته صلاح من رو می خواست, بهم گفت نون تو اینا نیست...برو یه رشته ای که عاقبت لنگ پول نباشی...راست هم میگفت...رفتم ریاضی,بعدشم مهندسی...
شرایط کنونی اجتماع به ما اجازه نمی دن که دنبال علایق شخصی مون بریم و این یه ظلمه...
 
آخرین ویرایش:

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه می گوییم کودکیمان از دست رفته. همه می گوییم کودکیمان ترکمان کرده! ولی تا به حال کسی نگفته که من کودکیم را ترک کردم! من کودکیم را با زندگی آدم بزرگها تاخت زدم و به سوی پیشرفت های یه آدم موفق قدم برداشتم!
نمی دونم چرا همه فکر می کنن کودک بودن به همین آسونیه! برای کودک بودن باید واقعا کودک باشی. وقتی کودکی دیگه دوز و کلک,دو رویی,جدیت و هزاران چیزی که ما آدم بزرگها عاشقشونیم نباید برات معنی داشته باشه. شازده کوچولو از دیدن ما آدم بزرگها حیرون مونده بود. چون دنیایی که داشت با دنیای لعنتی ما زمین تا آسمون فرق داشت. مستی که می نوشد تا فراموش کند که می نوشد, مردی که کار پوچ مالکیت ستاره ها را مهم و جدی می داند,پادشاهی که در عین قدرتمندی ذره ای قدرت و اختیار ندارد و ... اینها همه و همه ماییم. اینجوری نشدیم. یعنی اینجوری نبوده که یه روز صبح از خواب پاشیم و ببینیم که بزرگ شدیم. نه! ذره ذره وجودی را که اکنون داریم خودمان با دست های خودمان ساختیم. ما کودکی خودمان را کشتیم! آن هم نه سهوا! بلکه به عمد و با رضای خاطر! آری دوست من! تویی که می گویی دلم برای کودکیم تنگ شده,بدان که دیگر کودکیت باز نمی گردد! کودکیت زیر 6 فوت خاک دفن شده و تو فقط یاد مبهمی از آن در ذهنت داری. ذهنی که مملو از عدد و رقم و کارهای مهمی است که گویی زندگی تمامی بشریت به آنها بسته است.
آری عزیز! از این به بعد فقط می توانی مرثیه ای برای کودکی مقتولت بخوانی و اشکی بریزی و دل خودت را خوش کنی که هنوز انسانی (غافل از اینکه به قول شازده کوچولو قارچی بیش نیستی) و خوشحال و راضی به کارهای مهمت برسی!
کامران جان خیلی بی انصافانه گفتی.
شاید اینی که میگی وجود داشته باشه و درست باشه اما خیلی سخته که بخوایم بشنویمش و باورش کنیم.
با این حرفت که میگی کودکیمون رفت تموم شد و فقط باید یادش باشیم مخالفم. ما هنوزم میتونیم کودک باشیم. شازده کوچولو کوچولو نمیمونه. خلبان داستان شازده کوچولو کوچیک نموند بزرگ شد. جغرافیا خوند. سفر کرد آدمارو شناخت . تاریخ خوند. ریاضیاتو فهمید. اما باز هم کودکیشو حفظ کرد. نه اینکه به خاطر سر و کار داشتن با بقیه آدم بزرگا فراموش کنه که یه روز کودک بود و مار بوآ میکشیده.
 

zahra-d

عضو جدید
شازده کوچولو,نقاشی رو ول می کنه و به قول خودش,دورش یه خط می کشه و می ره سراغ حساب و جغرافیا و ...
منم عاشق ادبیات بودم(الان هم هستم :heart:) خواستم برم انسانی,دکترای ادبیات بگیرم بعدش بشینم تو خونه و فقط کتاب بخونم...نقد کنم و ....
ولی...موقع انتخاب رشته دبیرستان, یه بزرگتر, که البته صلاح من رو می خواست, بهم گفت نون تو اینا نیست...برو یه رشته ای که عاقبت لنگ پول نباشی...راست هم میگفت...رفتم ریاضی,بعدشم مهندسی...
شرایط کنونی اجتماع به ما اجازه نمی دن که دنبال علایق شخصی مون بریم و این یه ظلمه...
باهات موافقم هر چند وقت یه بار فرصتی پیدا می کنم و گریزی می زنم به شعر و موسیقی که خواسته های همیشگی دل من بودن و هستن ولی باز مجال ادامه دادن نیست. حسرت شرکت تو کارگاه هایی که می خواستم شرکت کنم و نشد متنی که می خواستم ویرایش کنم و هنوز دنبال فرصتیم که ذهنم آزاد باشه تا کار خوب از آب در بیاد راه حلی پیدا کردی به منم بگو!....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کامران جان خیلی بی انصافانه گفتی.
شاید اینی که میگی وجود داشته باشه و درست باشه اما خیلی سخته که بخوایم بشنویمش و باورش کنیم.
با این حرفت که میگی کودکیمون رفت تموم شد و فقط باید یادش باشیم مخالفم. ما هنوزم میتونیم کودک باشیم. شازده کوچولو کوچولو نمیمونه. خلبان داستان شازده کوچولو کوچیک نموند بزرگ شد. جغرافیا خوند. سفر کرد آدمارو شناخت . تاریخ خوند. ریاضیاتو فهمید. اما باز هم کودکیشو حفظ کرد. نه اینکه به خاطر سر و کار داشتن با بقیه آدم بزرگا فراموش کنه که یه روز کودک بود و مار بوآ میکشیده.
همیشه حقیقت سخته و گفتنش هم از انصاف به دوره.
آره! خلبان بزرگ شد. اما به چه قیمتی؟ به قیمت کور شدن ذوق نقاشیش. اگه یادت باشه خلبان نتونست گوسفند توی جعبه رو ببینه!اون یه آدم بزرگ بود. ولی یه آدم بزرگ کمی روشن فکر! شازده کوچولو داشت ازش در مورد جنگ بین گوسفندها و گل ها می پرسید ولی خلبان فقط تو فکر اون پیچ لعنتی بود که باید بازش می کرد! نمی دونم خوب تونستم منظورمو برسونم یا نه؟
 

ویدا

عضو جدید
یه سوال!؟
ما می گیم باید کودک بمونیم حتی اگر خیلی وقته ظاهرا با کودکی وداع کردیم.
کودکی از یک جنبه خاص یعنی روراست بودن...حق کسی رو ضایع نکردن...کمک کردن به دوستامون و خیانت نکردن بهشون...یعنی صداقت...زلالی...خب؟
حالا ما آدم بزرگیم.
وارد جامعه شدیم...آیا می تونیم هنوز هم کودک(با ویژگی های بالا)باشیم؟؟
آیا مردم دیگه که کودک نیستند(و تعدادشون از شمارش خارجه)از صداقتمون...روراستی و پاکی مون سوء استفاده نمی کنند؟
یه دوست داشتم...خیلی سراغشو می گرفتم...خیلی وقتا تو شرایط روحی خوبی نبود,من تا جایی که می تونستم کمکش کردم...حالا چند وقته,دیگه ازم خبر نمی گیره.
اتفاقی واسه من افتاد که همه ی اون هایی که حتی فکرش رو هم نمی کردم بهم زنگ زدن یا sms ... ولی اون همین رو هم ازم دریغ کرد...با وجود این چند روز پیش خبرشو گرفتم.
خواستم مثل کودک ها کینه نداشته باشم...حالا...بعضی ها بهم می گن تو خودتو کوچیک کردی...بچه ها! من نسبت به آدم ها خیلی بی اعتمادم و می ترسم کودک شم...منو یاری کنید!
(کافر عزیز ببخشید...فکر کنم یه اسپم درست و حسابی شد!!)
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
ويداي عزيز!

1. همان‌طور که گفتي: کودکي، مجموعه‌ي صداقت‌‌ها و معصوميت‌هاست.
2. اصل را بر همين بگذار که کودکي رؤيايي، زيبادوست، زيباشناس و پاک‌ و زلال باشي.
3. تبصره‌اي براي اصل بالا بگذار، که در "تعاملات اجتماعي" با غيرکودکان نمي‌شود کودکانه و ساده‌لوحانه برخورد کرد.
4. در راه پاکي و کودکي اگر خيانتي ديدي، خوبي تو سرجايش باقي است و آثار خوب و انساني‌اش برايت محفوظ است... حساب شخص خيانت‌پيشه و نالايق هم جداگانه برايش باقي مي‌ماند... پس نهراس و هم‌چنان پيامبري کودک باش!
:gol:
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همیشه حقیقت سخته و گفتنش هم از انصاف به دوره.
آره! خلبان بزرگ شد. اما به چه قیمتی؟ به قیمت کور شدن ذوق نقاشیش. اگه یادت باشه خلبان نتونست گوسفند توی جعبه رو ببینه!اون یه آدم بزرگ بود. ولی یه آدم بزرگ کمی روشن فکر! شازده کوچولو داشت ازش در مورد جنگ بین گوسفندها و گل ها می پرسید ولی خلبان فقط تو فکر اون پیچ لعنتی بود که باید بازش می کرد! نمی دونم خوب تونستم منظورمو برسونم یا نه؟
شاید درست بگی. ینی حتما درست میگی اما خب من دوست ندارم قبول کنم.
حالا با همه ی این حرفا ما باید فقط به یاد کودکی فراموش شدمون باشیم و براش مرثیه بخونیم و بشیم مثه آدم بزرگایی که نمیتونن وجود یه خونه با آجرای قرمز که جلو پنجره هاش غرق گل شمدونی و بومش پره کبوتره درک کنن
یا اینکه وقتی باهاشون از یه دوست تازه حرف میزنیم نمیپرسن که آهنگ صداش چه جوریه.. چه بازی هایی دوست داره پروانه جمع میکنه یا نه...
ینی نمیتونیم به یاد کودکیمون باشیم و دلمون خوش باشه که یادمون نرفته ما هم یه روز میتونستیم نقاشی بگیم مثه اون خلبانه که مار بوآ میکشید.
شاید ما عمدا یه روز مجبور شدیم کودکیمونو زیر به قول شما 6 فوت خاک دفن کنیم و الن فقط یاد مبهمی از اون داریم اما میتونیم خوشحال باشیم که حداقل همون یاد مبهم برامون مونده..
اشتباه میکنم؟؟؟
 

ebbi

عضو جدید
یه سوال!؟
ما می گیم باید کودک بمونیم حتی اگر خیلی وقته ظاهرا با کودکی وداع کردیم.
کودکی از یک جنبه خاص یعنی روراست بودن...حق کسی رو ضایع نکردن...کمک کردن به دوستامون و خیانت نکردن بهشون...یعنی صداقت...زلالی...خب؟
حالا ما آدم بزرگیم.
وارد جامعه شدیم...آیا می تونیم هنوز هم کودک(با ویژگی های بالا)باشیم؟؟
آیا مردم دیگه که کودک نیستند(و تعدادشون از شمارش خارجه)از صداقتمون...روراستی و پاکی مون سوء استفاده نمی کنند؟
یه دوست داشتم...خیلی سراغشو می گرفتم...خیلی وقتا تو شرایط روحی خوبی نبود,من تا جایی که می تونستم کمکش کردم...حالا چند وقته,دیگه ازم خبر نمی گیره.
اتفاقی واسه من افتاد که همه ی اون هایی که حتی فکرش رو هم نمی کردم بهم زنگ زدن یا sms ... ولی اون همین رو هم ازم دریغ کرد...با وجود این چند روز پیش خبرشو گرفتم.
خواستم مثل کودک ها کینه نداشته باشم...حالا...بعضی ها بهم می گن تو خودتو کوچیک کردی...بچه ها! من نسبت به آدم ها خیلی بی اعتمادم و می ترسم کودک شم...منو یاری کنید!
(کافر عزیز ببخشید...فکر کنم یه اسپم درست و حسابی شد!!)

خلبان وقتی یه آدم بزرگی رو می بینه با نقاشی هاش اونو محک می زنه، وقتی بشنوه که این یک کلاهه، باهاش از سیاست و گلف و کراوات و از این جور چیزها حرف می زنه.
البته کافر جون هم همینارو گفت، ولی من حال کردم یه بار دیگه بگم. حالا حرفیه؟
خلاصه آقایون، خانم ها، ملت شهید پرور!
چشم ها را باید شست/ جور دیگر (کودکانه) باید دید و از اینجور حرفها

در مورد حرفای کامران عزیز و زرناز دوست داشتی هم یه چیزهایی می خواستم بگم اما ترجیح می دم طبق دستور کافر عزیز به اونجای کتاب برسیم.
با تقدیم احترام به تمامی دوستان عزیز:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
شاید درست بگی. ینی حتما درست میگی اما خب من دوست ندارم قبول کنم.
حالا با همه ی این حرفا ما باید فقط به یاد کودکی فراموش شدمون باشیم و براش مرثیه بخونیم و بشیم مثه آدم بزرگایی که نمیتونن وجود یه خونه با آجرای قرمز که جلو پنجره هاش غرق گل شمدونی و بومش پره کبوتره درک کنن
یا اینکه وقتی باهاشون از یه دوست تازه حرف میزنیم نمیپرسن که آهنگ صداش چه جوریه.. چه بازی هایی دوست داره پروانه جمع میکنه یا نه...
ینی نمیتونیم به یاد کودکیمون باشیم و دلمون خوش باشه که یادمون نرفته ما هم یه روز میتونستیم نقاشی بگیم مثه اون خلبانه که مار بوآ میکشید.
شاید ما عمدا یه روز مجبور شدیم کودکیمونو زیر به قول شما 6 فوت خاک دفن کنیم و الن فقط یاد مبهمی از اون داریم اما میتونیم خوشحال باشیم که حداقل همون یاد مبهم برامون مونده..
اشتباه میکنم؟؟؟
من هم نگفتم که نباید به یاد کودکیمون باشیم! فقط حرف من اینه که انقدر تریپ نوستالژیک برنداریم که آی کودکی از دست رفته من! ای کودکی ناز من!و .....
من دارم میگم باید با حقیقت روبرو شد! کودکی رو کشتیم که پیشرفت کنیم! کشتیمش که بتونیم بادی به غبغب(نمی دونم درست نوشتم یا نه؟:redface:) بندازیم و بگیم من یه آدم مهم و جدی ام!
 

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام دوستان. من ترجمه شاملو رو گرفتم ولی انتظار داشتم یه کتاب پر حجم باشه که با یه کتاب داستان چند صفحه ای مواجه شدم :surprised: واقعا شازده کوچولو که میگین همینه؟ :eek:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
سلام دوستان. من ترجمه شاملو رو گرفتم ولی انتظار داشتم یه کتاب پر حجم باشه که با یه کتاب داستان چند صفحه ای مواجه شدم :surprised: واقعا شازده کوچولو که میگین همینه؟ :eek:
سلام افشین جان! اولا این که این کتاب به قول شما کم حجم و چند صفحه ای اینقدر تو دنیا سر و صدا کرده نشانه پرمعنا بودن و قشنگی این اثر به یاد ماندنیه! دوما مگه همیشه کتابای قشنگ باید از لحاظ قطری کلفت باشن؟؟؟؟؟
مگه کتاب بیگانه آلبر کامو چند صفحه است؟ یا کتابهای صادق هدایت؟ یا داستانهای کافکا؟کتاب افسانه سیزیف یکی از سنگینترین کتابها در مکتب اگزیستانسیالیسم کلا 143 صفحه است! همین کتاب شازده کوچولو توش انقدر کنایه های جالبی داره که آدم کف می کنه!
در کل خوب نیست که ارزش یه کتاب رو با تعداد صفحه هاتش بسنجی!
* من موندم که دلیل تشکر گلاب خانم از این پست چیه! گلاب خانم شما که تو این صفحه کم شرکت نداشتین! :razz:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
كامران جان دليل تشكر من تنها اين بود كه افشين جان اينقدر موضوع مورد توجه شون واقع شده كه دست به خريد اين كتاب زدند.... همين خودش باعث خوشحاليه و نشون ميده كه چقدر شما و دوستان در معرفي و ارائه معنا و مفهوم اين كتاب قدرتمند عمل كرديد... از شما هم متشكرم كه تذكر داديد . :gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سلام دوستان. من ترجمه شاملو رو گرفتم ولی انتظار داشتم یه کتاب پر حجم باشه که با یه کتاب داستان چند صفحه ای مواجه شدم :surprised: واقعا شازده کوچولو که میگین همینه؟ :eek:
افشين جان! چه خوشحالمان کردي به جمع‌مان پيوستي، به تو خير مقدم عرض مي‌کنم! :gol:
به من بگو:
ساختن فيلم کوتاه راحت‌تر است يا فيلم بلند؟
نگاشتن داستان کوتاه راحت‌تر است يا داستان بلند؟
طرح کلامي به قصار و کوتاه راحت‌تر است يا گفتاري بلند؟
و...
يکي از رازهاي اعجاز "شازده کوچولو" در ايجازش است!
...
پيش‌تر هم گفته بودم،‌ هرچه به ذهن دوستان مي‌رسد، بازگو کنيد و در دل نگه نداريد... همين نکته‌ي به ظاهر پيش پاافتاده و کوچک افشين، باب چه گفتگوي تخصصي و مهمي را به روي ما گشود!
سپاس‌گزارم!
:gol:
 
آخرین ویرایش:

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از اونجایی که این کتاب ترجمه ی یه داستان کوتاه است باید بگم که طبق قواعد داستان نویسی (در زبان انگلیسی، چون من راجع به داستان نویسی در زبان فارسی اطلاعاتی ندارم ولی فکر می کنم همین قواعد صدق می کند) ، هنر نوشتن داستان کوتاه به تعداد کم کلماتی است که به کار برده می شود و حتی محدودیت استفاده از تعداد خاصی وجود دارد (مثلاً در 1000 کلمه) و به نوعی مثل سراییدن شعر است که بسیار دشوارتر از انتقال معنی در چند جمله است گرچه نباید از مفاهیم عظیمی که پشت هر جمله از این کتاب است غافل بشیم!
 
آخرین ویرایش:

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام دوستان. ببخشین که این چند روز نتونستم به سایت سر بزنم.
سلام افشین جان! اولا این که این کتاب به قول شما کم حجم و چند صفحه ای اینقدر تو دنیا سر و صدا کرده نشانه پرمعنا بودن و قشنگی این اثر به یاد ماندنیه! دوما مگه همیشه کتابای قشنگ باید از لحاظ قطری کلفت باشن؟؟؟؟؟
مگه کتاب بیگانه آلبر کامو چند صفحه است؟ یا کتابهای صادق هدایت؟ یا داستانهای کافکا؟کتاب افسانه سیزیف یکی از سنگینترین کتابها در مکتب اگزیستانسیالیسم کلا 143 صفحه است! همین کتاب شازده کوچولو توش انقدر کنایه های جالبی داره که آدم کف می کنه!
در کل خوب نیست که ارزش یه کتاب رو با تعداد صفحه هاتش بسنجی!
* من موندم که دلیل تشکر گلاب خانم از این پست چیه! گلاب خانم شما که تو این صفحه کم شرکت نداشتین! :razz:
کامران جان اولا که چرا ناراحت شدی؟ :surprised: من که چیزی نگفتم.:smile: دوما که مگه من گفتم چون کم حجمه بی ارزشه؟؟؟؟ من از این که کتابی به این کم حجمی تونسته به یه همچین جایی برسه تعجب کردم و فقط میخواستم مطمئن بشم که کتاب همینه و چیزی که من گرفتم خلاصه یا از این جور چیزا نیست. من ارزش کتاب رو با تعداد صفحه هاش نمی سنجم و به نظر من کتابی خوبه که بتونه مفهومش رو به صورتی کوتاه ارائه بده. خودم هم اصولا حوصله کتاب های قطور و طولانی رو ندارم. به هر حال ازتون ممنونم.:que:

كامران جان دليل تشكر من تنها اين بود كه افشين جان اينقدر موضوع مورد توجه شون واقع شده كه دست به خريد اين كتاب زدند.... همين خودش باعث خوشحاليه و نشون ميده كه چقدر شما و دوستان در معرفي و ارائه معنا و مفهوم اين كتاب قدرتمند عمل كرديد... از شما هم متشكرم كه تذكر داديد . :gol:
گلاب خانم! از شما به خاطر تشکرتون کمال تشکر رو دارم.:gol: هر چی باشه شما هم مهندس کشاورزی هستین.:D:gol:
افشين جان! چه خوشحالمان کردي به جمع‌مان پيوستي، به تو خير مقدم عرض مي‌کنم! :gol:
به من بگو:
ساختن فيلم کوتاه راحت‌تر است يا فيلم بلند؟
نگاشتن داستان کوتاه راحت‌تر است يا داستان بلند؟
طرح کلامي به قصار و کوتاه راحت‌تر است يا گفتاري بلند؟
و...
يکي از رازهاي اعجاز "شازده کوچولو" در ايجازش است!
...
پيش‌تر هم گفته بودم،‌ هرچه به ذهن دوستان مي‌رسد، بازگو کنيد و در دل نگه نداريد... همين نکته‌ي به ظاهر پيش پاافتاده و کوچک افشين، باب چه گفتگوي تخصصي و مهمي را به روي ما گشود!
سپاس‌گزارم!
:gol:
جناب خدا پرست! از حسن ظن شما متشکرم. :gol::gol::gol::gol:به خاطر تاپیک شما بود که با این کتاب ارزشمند آشنا شدم و همون طور که گفتم ملاک من از ارزش یک کتاب تعداد صفحاتش نیست و من در کم حجم بودن کتاب شک داشتم نه کم ارزش بودنش.:D
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
کامران جان اولا که چرا ناراحت شدی؟ :surprised:

خدا پرست....ملاک من از ارزش یک کتاب تعداد صفحاتش نیست و من در کم حجم بودن کتاب شک داشتم نه کم ارزش بودنش.:D
کامران ناراحت نشد عزيزم... اون فقط يه آدم "جدي" و "صريح"ايه... اينا شايد به اشتباه برداشت بشه که ناراحت شده...(کامران جان ببخشا فضولي کردم)
در مورد مطالبي که براي من نقل کردي و خودم اين‌جا آوردم، حتما همين‌طوره گلم.
:gol:
(به زودي سعي مي‌کنم به جمع دوستان بپيوندم و بعد شازده کوچولو رو ميهمانش کنيم)
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کامران ناراحت نشد عزيزم... اون فقط يه آدم "جدي" و "صريح"ايه... اينا شايد به اشتباه برداشت بشه که ناراحت شده...(کامران جان ببخشا فضولي کردم)
در مورد مطالبي که براي من نقل کردي و خودم اين‌جا آوردم، حتما همين‌طوره گلم.
:gol:
(به زودي سعي مي‌کنم به جمع دوستان بپيوندم و بعد شازده کوچولو رو ميهمانش کنيم)
مثل همیشه توضیحاتت راه گشا بود عزیز! خیلی ممنون! همینطوره که گفتی! اصلا بحث ناراحت شدن نیست! من مخلص افشین خان هم هستم! شرمنده اگه توهینی کردم افشین جان!;)
و شرمنده کافر جان که اسپم کردم!:redface:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
متن کتاب (2)

متن کتاب (2)

2

اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی می‌گذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثه‌يی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌يی که وسط اقيانوس به تخته پاره‌يی چسبيده باشد. پس لابد می‌توانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
- ها؟
- يک برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين به‌ترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آن‌چه من کشيده‌ام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگ‌تر ها تو شش سالگی از نقاشی دل‌سردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی بکشم.



با چشم‌هايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديک‌ترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچه‌يی نمی‌بُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
- آخه... تو اين جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
- بی زحمت واسه‌ی من يک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آن‌چه من ياد گرفته‌ام بيش‌تر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آن‌جايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکه‌ای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمی‌خواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانه‌ی من خيلی کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
- خب، کشيدم.



با دقت نگاهش کرد و گفت:
- نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
- کشيدم.



لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
- خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.


آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
- اين يکی خيلی پير است... من يک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشيدم که ديواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
- اين يک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی اين تو است.



و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافه‌اش از هم باز شد و گفت:
- آها... اين درست همان چيزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
- چطور مگر؟
- آخر جای من خيلی تنگ است...
- هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌يی که بت داده‌ام خيلی کوچولوست.
- آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا