بیشتر از همیشه دلم تنگ شده ولی برای خودم.
امسال میشه سومین سالگرد ازدواجمون
دو سال و خرده ای میشه که دیگه خودم نیستم ، نبودم..
وااای خیلی وحشتناک بود که من برای تو یکی دیگه شدم ولی بازم دلت با من یکی نشد
خیلی وحشتناک بود که منی از خودم باقی نگذاشتم ولی تو هنوزم ندیدیم
امسال سالگرد ازدواجمون میخوام خودم باشم اگه قرار امسالم جشنی کنار هم باشیم اینبار اون غریبه ای که خودمم نمیشناسمش رو همراهم نمیارم ، امسال خودم کنارت میشینم حتی اگه دوستم نداشته باشی
دلم میخواد با همه وجودم از اعماق قلبم فریاد بزنم که من این نیستم که چقققدر دلم واسه خودم تنگ شده
که چقدر دیر فهمیدم وقتی خودت رو تغییر دادی تا کسی دوستت داشته باشه چققدر درحق خودت خیانت کردی
من از شدت غم امشب حتی دلم نمیخواست کنارت نفس بکشم چه برسه به قدم زدنایی که لحظه به لحظه اش با همه وجودم میفهمم کالبدت کنارمه و روحت یه جای دیگه..
شاید آرزوی مرگ کم ترین حق کنه تو اون لحظات ..
هیچی از خودم، از آرزوهام از بهترین سالهای عمرم بجا نذاشتم که دلگرم زندگیمون بشی ولی بعد از دو سال تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم
چقدر باید افسوس بخورم که روزای رفتم برگرده
چقدر باید درد بکشم که دوباره خودم رو بتونم به خودم برگردونم
چقدر سرشکسته ام
چقدر خجالت زده ام
چقدر از خودم خجالت میکشم
چقدر پیش خودم شرمنده ام
چقققدر سخته اعتراف کردن به خودت
چققدر درد داره خدا
چجوری بعد از این همه مدت باور کنم
چجوری این حجم از درد رو تو وجودم حل کنم
چجوری لبخند بزنم تا اطرافیانم غمم رو نفهمند که دردم به بیرون نمود پیدا نکنه
دلم واسه خونمون تنگ شده خونه ای که تو هیچ وقت خونه ندونستیش
چقدر دلم میخواد این یک هفته زودتر تموم بشه برگردم تو خونه امون تا تنهایی و با خیال راحت که کسی نمیبینه غصه بخورم و با دردام کنار بیام
یکی یکی بیارمشون از قلبم بیرون و خوب که باهم کنار اومدیم دوباره برشون گردونم سرجای قبلی
چقدر دلم میخواد برم تو خونمون خدا، کاش همین الان چشمامو باز میکردم میدیدم میون خونمم
و تو ای که جزء اصلی کلکسیون دردامی از سرکار میومدی و با کلی ذوق و شوق تو وجودم خفه شده میومدم به استقبالت
با ظاهری که با تمام وجود سعی میکردم بیتفاوت نشون بدم که غرورم نشکنه وقتی سردی چشمات تا ته ته قلبم رو میسوزونه
که از غرورم یک حداقلی برای سرپا موندن برای خودم نگه دارم.
دارم هر روز تمرین میکنم که روزی هزار بار شکستن و مردن واسم عادی بشه دارم تمرین میکنم که خوشبخت ترین چهره ای باشم که تو قلبش یه چاقوی شکسته جا مونده..
تو نمیدونی ولی من دارم به موفقیتای بزرگی دست پیدا میکنم، برای مثال اینکه با دست خودم قلبم و خفه کنم که عاشقت نباشه حتی وقتی زندگی مشترکمون مدتهاست شروع شده.
یا اینکه تو چشمام عکس کوه یخ بگذارم وقتی که از درون دارم خون گریه میکنم به حال دله بی درمونم
که فهمیده یه سری چیزا هرگزه هرگز به زور بدست نمیاند حتی اگه با همه ی جونت واسش تلاش کنی.