روزی در یک دهکده ی کوچک معلم مدرسه ؛از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که خیلی دوست دارند ؛نقاشی کنند.
او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویری از بوقلمون؛میز پر غذاو.. را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی یکی از دانش آموزان نقاشی ساده کودکانه خود رو تحویل داد؛معلم شوکه شد.او تصویر یک دست را کشیده بود؛ولی این دست چه کسی بود؟؟؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند!
یکی از بچه ها گفت: من فکر میکنم این دست خداست که به ما غذا میرساند.
یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم میکارد و بوقلمون ها پرورش میدهد.
هر کس نظری میداد تا اینکه معلم بالای سر پسر رفت و پرسید این دست چه کسی است؟؟؟
پسر در حالی که خجالت میکشید ؛آهسته جواب داد:خانم معلم این دست شماست!!
او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویری از بوقلمون؛میز پر غذاو.. را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی یکی از دانش آموزان نقاشی ساده کودکانه خود رو تحویل داد؛معلم شوکه شد.او تصویر یک دست را کشیده بود؛ولی این دست چه کسی بود؟؟؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند!
یکی از بچه ها گفت: من فکر میکنم این دست خداست که به ما غذا میرساند.
یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم میکارد و بوقلمون ها پرورش میدهد.
هر کس نظری میداد تا اینکه معلم بالای سر پسر رفت و پرسید این دست چه کسی است؟؟؟
پسر در حالی که خجالت میکشید ؛آهسته جواب داد:خانم معلم این دست شماست!!