وقتی یازده ساله بودم،به بیسبال علاقه ی بسیاری داشتم.به مسابقات بیسبال گوش می دادم و آنها را از تلویزیون تماشا می کردم.کتاب هایی که می خواندم در مورد بیسبال بود.کارت های بیسبال کلیسا را می گرفتم و تمام خیالپردازی هایم در مورد بیسبال بود.
هر زمان و هرکجا که می توانستم بیسبال بازی می کردم.با برادرم،پدرم و دوستانم بیسبال بازی می کردم.با این گرایش شدید بود که وارد مسابقات فصلی نوجوانان ۱۹۵۶ شدم.من بازیکن متوسطی بودم،نه خوب و نه بد.فقط عاشق بیسبال بودم.
گوردون عاشق بیسبال نبود،بازیکن خوبی هم نبود.او آن سال به محله ی ما آمد و در مسابقات بیسبال ثبت نام کرد.بهترین تعریف برای توصیف بازی گوردون این است که بگویم او اصلا مهارت نداشت.او نمی توانست توپ را بگیرد، نمی توانست آن را پرتاب کند و به آن ضربه بزند.
در واقع گوردون از توپ می ترسید.
وقتی انتخاب نهایی انجام شد و گوردون را به تیم دیگری فرستادند،نفس راحتی کشیدم.هر کس باید دست کم در نیمی از بازی شرکت می کرد و من نمی توانستم تحمل کنم که گوردون فرصت های تیم مرا هدر دهد.بیچاره آن تیم که گوردون در آن بود!
پس از دو هفته تمرین،گوردون را کنار گذاشتند.دوستانم در تیم او گفتند که مربی تیم شان به دو نفر از بازیکنان خوب تیم گفته که گوردون را به جنگل ببرند و با او حرف بزنند.
این ماجرا حس عدالت مرا بر انگیخت.من نزد مربی ام رفتم و ماجرا را با تمام جزئیاتش با او در میان گذاشتم.فکرمی کردم که مربی با مسئول مسابقات تماس می گیرد و گوردون را به تیم قبلی اش برمی گردانند و به این ترتیب هم عدالت و هم فرصت برای بردن تیم من فراهم می شد.
اشتباه می کردم.مربی ام تصمیم گرفت گوردون را به تیمی بفرستد که او را بخواهد.تیمی که به او احترام بگذارد،تیمی که به هر کس بر اساس توانایی اش فرصتی عادلانه بدهد.
گوردون عضو تیم ما شد.
کاش می توانستم بگویم گوردون در نوبت توپ زنی اش در بازی نهایی دو بار توپ را به خارج از زمین پرتاب کرد.اما این اتفاق نیفتاد.فکر نمی کنم در تمام فصل گوردون توپی را به اشتباه پرتاب کرده باشد.توپ هایی که به سوی او پرتاب می شد،از بالای سر یا کنار او رد می شد.
موضوع این نبود که کسی به گوردون کمک نکرد.مربی به او تمرین اضافه داد و نگه داشتن توپ را با او تمرین کرد،اما او پیشرفت چندانی نداشت.
فکر نمی کنم گوردون در آن سال چیز زیادی از مربی ام یاد گرفته باشد،اما من می دانم درس های زیادی از بیسبال آموختم.
من در آن تابستان درس های زیادی از مربی ام یاد گرفتم،اما مهم ترین درس درباره ی بیسبال نبود.درباره ی صداقت بود.یاد گرفتم تمام افراد قابل احترام هستند و مهم نیست که توپ را تا چه فاصله ای می توانند پرتاب کنند.آموختم همه ی ما ارزشمندیم حتی اگر نتوانیم توپ را متوقف کنیم.آموختم که کار عادلانه مهم تر از برد و باخت است.
به همین دلیل آن سال از بودن در ان تیم خوشحال بودم.خوشحالم که آن مرد مربی من بود.افتخار می کنم که عضو تیم او و پسرش هستم.
هر زمان و هرکجا که می توانستم بیسبال بازی می کردم.با برادرم،پدرم و دوستانم بیسبال بازی می کردم.با این گرایش شدید بود که وارد مسابقات فصلی نوجوانان ۱۹۵۶ شدم.من بازیکن متوسطی بودم،نه خوب و نه بد.فقط عاشق بیسبال بودم.
گوردون عاشق بیسبال نبود،بازیکن خوبی هم نبود.او آن سال به محله ی ما آمد و در مسابقات بیسبال ثبت نام کرد.بهترین تعریف برای توصیف بازی گوردون این است که بگویم او اصلا مهارت نداشت.او نمی توانست توپ را بگیرد، نمی توانست آن را پرتاب کند و به آن ضربه بزند.
در واقع گوردون از توپ می ترسید.
وقتی انتخاب نهایی انجام شد و گوردون را به تیم دیگری فرستادند،نفس راحتی کشیدم.هر کس باید دست کم در نیمی از بازی شرکت می کرد و من نمی توانستم تحمل کنم که گوردون فرصت های تیم مرا هدر دهد.بیچاره آن تیم که گوردون در آن بود!
پس از دو هفته تمرین،گوردون را کنار گذاشتند.دوستانم در تیم او گفتند که مربی تیم شان به دو نفر از بازیکنان خوب تیم گفته که گوردون را به جنگل ببرند و با او حرف بزنند.
این ماجرا حس عدالت مرا بر انگیخت.من نزد مربی ام رفتم و ماجرا را با تمام جزئیاتش با او در میان گذاشتم.فکرمی کردم که مربی با مسئول مسابقات تماس می گیرد و گوردون را به تیم قبلی اش برمی گردانند و به این ترتیب هم عدالت و هم فرصت برای بردن تیم من فراهم می شد.
اشتباه می کردم.مربی ام تصمیم گرفت گوردون را به تیمی بفرستد که او را بخواهد.تیمی که به او احترام بگذارد،تیمی که به هر کس بر اساس توانایی اش فرصتی عادلانه بدهد.
گوردون عضو تیم ما شد.
کاش می توانستم بگویم گوردون در نوبت توپ زنی اش در بازی نهایی دو بار توپ را به خارج از زمین پرتاب کرد.اما این اتفاق نیفتاد.فکر نمی کنم در تمام فصل گوردون توپی را به اشتباه پرتاب کرده باشد.توپ هایی که به سوی او پرتاب می شد،از بالای سر یا کنار او رد می شد.
موضوع این نبود که کسی به گوردون کمک نکرد.مربی به او تمرین اضافه داد و نگه داشتن توپ را با او تمرین کرد،اما او پیشرفت چندانی نداشت.
فکر نمی کنم گوردون در آن سال چیز زیادی از مربی ام یاد گرفته باشد،اما من می دانم درس های زیادی از بیسبال آموختم.
من در آن تابستان درس های زیادی از مربی ام یاد گرفتم،اما مهم ترین درس درباره ی بیسبال نبود.درباره ی صداقت بود.یاد گرفتم تمام افراد قابل احترام هستند و مهم نیست که توپ را تا چه فاصله ای می توانند پرتاب کنند.آموختم همه ی ما ارزشمندیم حتی اگر نتوانیم توپ را متوقف کنیم.آموختم که کار عادلانه مهم تر از برد و باخت است.
به همین دلیل آن سال از بودن در ان تیم خوشحال بودم.خوشحالم که آن مرد مربی من بود.افتخار می کنم که عضو تیم او و پسرش هستم.