بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

a young Architect

عضو جدید
همه ی شاه بیت های حافظ و مولانا ،خصوصا :
بگشای لب که قند فراوانم ارزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم ارزوست
...
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت انچه یافت می نشود انم ارزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم ارزوست
 

AtiS

عضو جدید
بهر یک جرعه ی می
منت ساقی نکشیم
اشک ما باده ی ما
دیده ی ما شیشه ی ما
 

hekayatevafa

عضو جدید
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد؟
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم؟
که با ما نرگس او سرگران کرد
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک نفر...
یک جایی...
تمام رویا هایش لبخند توست
وزمانی که به تو فکر میکنه
احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه
پس هرگاه احساس تنهایی کردی
این حقیقت رو به خاطر داشته باش
یک نفر...
یک جایی...
در حال فکر کردن به توست:w30:
 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز
این سرود در ۲۷ مهر ۱۳۲۳ در تالار دبستان نظامی دانشکدهٔ افسری فعلی بوجود آمد.

شعر این سرود توسط حسین گل‌گلاب همزمان با اشغال ایران در جنگ جهانی دوم ساخته شد و روح‌الله خالقی آهنگی در آواز دشتی بر روی این شعر قرار داد. پس از نخستین اجرای این سرود در ارکستر انجمن موسیقی ملی در سینما تهران در خیابان استانبول، از رادیو ایران نیز پخش شد. در اجرای اول این سرود به شکل کُر خوانده شد ولی بعد از آن غلامحسین بنان و اسفندیار قره‌باغی آن را به شکل تک‌خوانی نیز اجرا کردند. از آن زمان تا کنون به دلیل محبوبیت فراوان، خوانندگان و گروه‌های موسیقی متعددی این سرود را اجرا کرده‌اند.

از ویژگیهای این سرود این است که در آن هیچ کلمهٔ غیر فارسی و حتی عربی به کار نرفته است.

:gol:ای ایران:gol:

ای ایران ای مرز پر گهر / ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه ی بدان / پاینده مانی تو جاودان
ای دشمن از تو سنگ خاره‌ ای من آهنم / جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون، شد پیشه‌ام / دور از تو نیست اندیشه‌ام
در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت درّ و گوهر است / خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کِی برون کنم / بَرگو بی مهرِ تو چون کنم
تا گردش جهان و دور آسمان به‌پاست / نورِ ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون، شد پیشه‌ام / دور از تو نیست اندیشه‌ام
در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما

ایران ای خرّم بهشت من / روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم / جز مهرت در دل نپرورم
از آب و خاک و مهرِ تو سرشته شد گِلم / مهر اگر برون رود تهی شود دلم
مهر تو چون، شد پیشه‌ام / دور از تو نیست اندیشه‌ام
در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما
 

ghisoo_tala

عضو جدید
خدایا
چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت
:gol:
چـرا وقتـی كـه راه زندگـی همـوار می گـردد
بشر تغییر حالت می دهد خونخوار می گردد
به وقت عیش و عشرت می نوازد ساز بد مستی
به وقت تنگدستی مومن و دین دار می گردد
:gol:
کسی باش که عمری با تو بودن یک لحظه و لحظه ای بی تو بودن یک عمر باشد :gol:

من همه ی شعرها و همه ی شاعرا رو دوست دارم:heart:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
من يه شب تا صبح توي خواب برام شعر حافظ خواندند با چه صداي ملكوتي!خدا قسمتتون كنه!!.توي خواب گفتم چه خوب وقتي بلند شدم شعرهاي درست حافظ رو به بقيه ياد مي دم چون اوني كه ما داريم كاملا تحريف شده.خوب مي تونيد پكري من رو بعد از بيداري تصور كنيد:(
يه شب ديگه دوباره خوابي ديدم كه با صداي ملكوتي شعري رو برام مي خوندند ولي اينبار اون قدر زور زودم تا بالاخره يادم اومد:

تو با مني اما من از خودم دورم:D
 

shabnam_arch

عضو جدید
میخواهمت چنانکه که شب خسته خواب را
میجویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را!
 

mehraz*

عضو جدید
ستاره های درونت را /در شب چشمانت رها ساز / و _باور کن_ /عشق را هدفی نیست.............../آن جنان که بدست آید /در آغوش جای گیرد /ویا در آیینه چشمانت به تصویر نشیند .........../ باور کن که "عشق خود همه چیز است"
 

mehraz*

عضو جدید
زیر گنبد کبود
جز من و خدا ...
کسی نبود...

روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود...
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود.....

زید گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مونده بود....
واژهای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخونده بود...

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد!
توی گوش من یواش گفت:
"تو دعای کوچک منی"
بعد هم مرا مستجاب کرد.....

پرده ها کنار رفت
خود به خود با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد....

سال هاست
اسم بازی من و خدا زندگیست
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست......

بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن کار مشکلیست
زندگی بازی خدا و یک عروسک گلیست
" عرفان نظر آهاری"

 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

mohx

عضو جدید
بهترین شعر

بهترین شعر

چو رخت خویش بربستم از این خاک همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت و با که گفت و از کجا بود
از اقبال لاهوری به عنوان بهترین شعر زندگی من و به از شاعری که فقط دو بیت از او شنیدم
به اشعار من سری بزنید با تشکر خوشدل
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:w10:
البته شعرهایی که دوست دارم زیادند ولی این شعر رو هم خیلی دوست دارم:


"یاغی"

برلبانم غنچه لبخند، پژمرده است

نغمه ام دلگیر و افسرده است

نه سرودی، نه سروری

نه هم آوازی، نه شوری

زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است

یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است

این چه آئینی است، چه قانونی است، چه تدبیری است

من از این آرامش سنگین و صامت، عاصیم دیگر

من از آهنگ یکسان و مکرر، عاصیم دیگر



من سروری تازه می خواهم

جنبشی، شوری، نغمه ای، فریادهائی تازه می خواهم

من بهر آئین و مسلک کو کسی را از تلاش بازدارد یاغیم دیگر

من تو راه در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت

من امید تازه می خواهم

افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم



کرم خاک نیستم اینک تابمانم درمغاک خویش خاموش

نیستم شبکور، کز خورشید روشن گر بدوزم چشم

آفتابم من، که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم

با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویشتن

من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز


جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیدا است

موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه

کرم خاکی نیستم، من آفتابم

جویبارم، موج بی تابم



تا به چند اینگونه در یک دخمه، بی پرواز ماندن

تا به چند اینگونه با صد نغمه، بی آواز ماندن

شهر ما آسمانی را بزیر چنگ پرواز بلندش داشت

آفتابی را بخواری در حریم ریشخندش داشت

گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما، پر بود

زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما

چو بید از باد می لرزید

اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمینگیری

اینک این همبستری با دختر خورشید

این همخوابگی با مادر ظلمت

من که هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد

گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد



زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد



زندگی بایست در پیچ و خم راهش زالوی حوادث رنگ بپذیرد



زندگی بایست یکدم یک نفس حتی

زجنبش وانماند

گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد



زندگی همچنان آبست

آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت

و بوی گند می گیرد.

در ملال آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد.

آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند

مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند

من سرتسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم، جز مرگ

من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طومار یک آغاز

بیم من از مرگ یک افسانه ی دلگیر بی آغاز و پایانیست



من سروری را که عطری کهنه در گلبرگ الفاطش نهان باشد، نمی خواهم

من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن

من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن

من نه بتوانم شراب ناز از یک چشمه نوشیدن

من نه بتوانم لبی را باره ها با شوق بوسیدن

من تن تازه، لب تازه،شراب تازه، عشق تازه می خواهم

قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد

سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد

من زبانم لال، حتی یک خدا را سجده کردن، قرنها او را پرستیدن، نمی خواهم



من خدای تازه می خواهم

گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را

گرچه او رونق دهد آئین مطرود و حرام می پرستی را

من به ناموس قرون بردگیها یاغیم دیگر

یاغیم من، یاغیم من، گر بگیرندم، بسوزندم

گو بدار آرزوهایم بیاویزند

گو به سنگ ناحق تکفیر

استخوان شعر عصیان درونم را فرو کوبند

من از این پس یاغیم دیگر

من یاغیم دیگر




"هوشنگ شفا"

 

varam

عضو جدید
آواز کَرَک

بَده بدبد
بَده بدبد


(این همان آواز کَرَک هست که ما بهش میگیم بُدبُد که شبا تو سکوت میخونه با همین لحن )



چه امیدی؟چه ایمانی؟
کَرَک جان خوب می خوانی!
من این آواز پاکت را
در این غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوختت
پرواز خواهم داد
گرَت دستی دهد
با خویش
در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را
ولیکن دل به غم نسپار
کرک جان بنده ی دم باش
بده...بدبد
بده...بدبد
ره هر پیک و پیغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر
بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
کرک جان
راست گفتی !
خوب خواندی !
ناز آوازت ! ناز آوازت!
من این آواز تلخت را :
""بده...بدبد
بده...بدبد""
دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز جفتِ تشنه ی پیوند
من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن
پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بده...بدبد
بده...بدبد
چه پیوندی؟ چه پیمانی؟
کرک جان! خوب می خوانی
خوشا با خود نشستن
نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه ای ــ دور از گرانان ــ هر شبی کنج شبستانی
{خوشا پیمانه ای دور از حریفان گران جانی}
کرک جان! خوب می خوانی
کرک جان! خوب می خوانی
کرک جان! خوب می خوانی

نام شعر : آواز کرک (Karak)
شاعر : استاد مهدی اخوان ثالث (ماث) (م.امید)
 

grindelvald

عضو جدید
من "باغ بی برگی" اخوان ثالث رو بیشتر از همه شعرا دمست دارم.
اونجا که میگه: پادشاه فصل ها، پاییز .
 

حصار

عضو جدید
آرزویی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوس ران را با غم و اشک و فغان خواهد:gol:
 

ali.mehrkish

عضو جدید
مذهب بازي غريبي بود كه محيط با من كرد.......و من سال ها مذهبي ماندم....بي آنكه خدايي داشته باشم....و هم اكنون در سفرم........(سهراب):gol:
 

khoshhal

عضو جدید
گفتم غم تو دارم ، گفتــــا غمت سر آید گفتم که ماه من شو ،گفتا اگر برآیـــد
گفتم ز مهـــــــــــر ورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آیـــــد
گفتم کـــــــــــــه بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبرو است او از راه دیگر آیـد
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمـــــم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آیـــــــــد
گفتم خوشا هوایی کز باد صـــــبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلـبر آیـد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آیـــــد
گفتم دل رحیمت کی عزم صــــــلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن در آیـــد

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
 

elnaz66

عضو جدید
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازم

که در آن اول صبح به زبانی ساده مهر تدریس کنند

وبگویند خدا خالق زیبایی و عشق

آفریننده ی ماست
.
.
.
و من متاسفانه باقی شعر و نمیدونم .
 

russell

مدیر بازنشسته

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها


امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا


خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا


در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا


ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا


ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا


این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا


تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری


می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا


خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

مولانا
 

valkano سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
واي بر من كه بر خداي خود منت نهادم
واي بر من كه پذيرفتم هديه شيطان را
واي بر من كه در روشنايي به دنبال نور گشتم
واي بر من كه از كمي عبادت مغرور گشتم
واي بر من براي خود نيز بازي كردم
واي بر من كه ناتوانم از دوري
واي بر من كه عاجزم بر سركوب
واي بر من كه بر خداي خود منت نهادم
(اينو توي خلوتم گفتم بدون وزن بدون قافيه نميدونم اسمش شعره يا نه ولي من همش اينو دارم زمزمه ميكنم)
 

xphoenix

عضو جدید
زیباترین شعری که تا حالا شنیدین!

زیباترین شعری که تا حالا شنیدین!

خوب دیگه از عنوان مشخصه....البته میدونم انتخابش سخته ولی خوب....در ضمن هر نوع شعری هم میشه گذاشت...:w16::w27:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خیلی موضوع جالبی انتخاب کردی

من شعر آرش کمانگیر را خیلی دوست دارم:thumbsup::w17:
 

seeemesooo

عضو جدید
عیش هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان
برفزوده ست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موج ها اندر قیام و در سجود
تا بدید آید نشان از بی نشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است
کو همی بخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد
بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان
تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
***مولانا***
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آرش کمانگیر

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم بک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
 

zahra-d

عضو جدید
تا این تاپیک رو دیدم قصیده آبی خاکستری سیاه اومد تو ذهنم اومدم دیدم همینو نوشته .ممنون عالیه
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
آبی تر از آنیم كه بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم كه با سنگ بمیریم ..
تقصیر كسی نیست كه اینگونه غریبیم
شاید كه خدا خواست كه دلتنگ بمیریم .
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا