اشعار و نوشته هاي عاشقانه

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با تو سخن می گوییم ، با تو دارم سخنی...
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!
با تو ای همراز ، با تو ای تنها همدم من...
با تو ای مرد غریبی که به من می نگری...
گوش کن با تو سخن می گویم...
من غریب...!
از همه مخلوق خدا- تو بمن هم نفسی
غیر تو هم سخن و همدل من در همه ی ملک خدا نیست کسی...
های ای محرم من...
روی در روی تو فریاد کنم... تا به دادم برسی!؟
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای گل عمر من بیا ، تنگ دلم برای تو
گر به سرم گذر کنی ، سر فکنم به پای تو

نام تو ذکر هر شبم ، عطر تو مانده بر تنم
بس که زدم ز عاشقی بوسه به نامه های تو

موی سپید نام من مژده ی مرگ می دهد
از تو چرا نهان کنم ، زنده ام از برای تو...
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
به یاد چشم تو هزار فسانه خواهم گفت
هزار شعر تر عاشقانه خواهم گفت

به خاک کوی تو اشک فراق خواهم ریخت
حکایت دل خود بی بهانه خواهم گفت

حدیث غربت من در دیار ، یار است این
فسانه ی غم خود با زمانه خواهم گفت

چو جام خالی می ب***م حباب دبم
ز جام و سنگ و تن و تازیانه خواهم گفت

گذشت و ...
پس از تو از غم خود جاودانه خواهم گفت

بسوز ای دل من خون ببار ای دیده
که شد حقیقت و زین پس فسانه خواهم گفت...
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
به دنبال تو تا خورشيد بايد رفت
به پيش پاي تو شايدكه چون يك مشت خاك بي بها گردم
براي قلب تو شايد خدا گردم
نميدانم كه در جاينگين تاج زرين كلاهت جاي ميگيرم
و يا در زير پاهاي تو بيرحمانه ميميرم ...
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک عاشق دیدنی نیست
همه حرفا گفتنی نیست
رفتی اما عشقت هرگز دیگه از یادت رفتنی نیست
اشک عاشق دیدنی نیست
همه حرفا گفتنی نیست
رفتی اما عشقت هرگز دیگه از یادت رفتنی نیست
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند.فرشته پري به شاعر داد و شاعر ، شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد.ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود.زيرا شاعري که بوي آسمان را بشنود، زمين برايش کوچک است و فرشته اي که مزه عشق را بچشد، آسمان برايش تنگ است
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار سال ُ اندی , یک روز می گذرد!
دیگر گذر ِ این روزها هم , آنقدر اهمیت ندارد آخر آمدنی در کار نیست.
نمی دانم چرا همیشه رفتن ها بیشتر از آمدن ها بوده اند

همان قدر که نمی دانم , این آدم ها هستند که از کنار ِ من می گذرند یا من از آنها!
راستش من دیگر به این آمدن های ِ بی فعل ُ, چمدان های ِ رفتنیُ

هرگز نیامدنی ها عادت کرده ام.

می دانی , فانتزی های ِ زندگی ِ من " آن " خیلی وقت پیش ها تمام شدند
آنقدر تمام شدند ُ ته گرفتندُ آنقدر فانتزی ها رفتند ُُ جایشان را به نوستالژی ها
دادند که دیگر هیچ آمدنی را انتظار نمی کشم .
به این صورت است که کفه های ِ ترازوی ِ زندگی ام سخت نا میزان است.
می دانی , این ها را گفتم که بگویم
این چاهی که اینجا کنده ایی هر روز دارد عمیق تر می شود ُ
این درب ِدری ها عُمق دار تر!
و من فقط واژه ها را هی هم می زنم
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی وقتها هست که احساس می کنی افتادی ته يه چاه... يعنی... همه چيز تاريکه... حتی ديواری نيست که دستت رو بهش بگيری و بالا بری... ولی ميدونی که چاهه... يه چاه عميق... عميق ترين چاهی که تا به حال ديدی... دلت ميخواد يکی پيدا شه و دستتو بگيره... ولی هيچکس نيست... هيچکس... دلت ميخواد گريه کنی... زار بزنی... ولی حتی هيچکس نيست که بتونه به هق هقت گوش بده... بتونه شونه باشه... اينجور وقتاست که... اينجور وقتاست که هيچی نيست... هيچی... حتی اشک هم ياريت نميکنه... اينجور وقتاست که حس می کنی چقدر از مردمان حسابگر بدت مياد... چقدر از دو دو تا چهارتا نفرت داری... کی ميفهمه؟... يه نفر، يه گوشه دنيا افتاده ته يه چاه و دلش ميخواد زار زار گريه کنه اما نميتونه ... مدام فرياد ميزنه: آی ايها الناس اين دل سگ مصب داره ميترکه... داره له ميشه... اين دل بی صاحاب داره ... داره خفه ميشه... ولی هيچکس صداشو نميشنوه... کمک... کمک... کمک...
__________________
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نام خدايي كه تنهاترين عاشق وجود است.
يكي بود يكي نبود. وقتي خورشيد طلوع كرد از پشت پنجرهْ كلبه ای قديمي شمع
سوخته اي را ديد كه از عمرش لحظاتي بيش نمانده بود.
به او پوز خندي زد و گفت:
- ديشب تا صبح, خودت را فداي چه كردي؟
شمع گفت:
- خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد.
خورشيد گفت:
- همان پروانهْ كه با طلوع من ترا رها كرد.؟
شمع گفت:
- يك عاشق براي خوشنودي معشوق خود همه كار مي كند و براي كار خود هيچ
توقعي از او ندارد زيرا كه شادي او را, شادي خود مي داند
خورشيد به تمسخر گفت:
- آهاي عاشق فداكار ... حالا اگر قرار باشد كه دوباره بوجود آيي, دوست
داري كه چه چيزي شوي.
شمع به آسمان نگريست و گفت:
- شمع ... دوست دارم دوباره شمع شوم.
خورشيد با تعجب گفت:
- شمع؟؟
شمع گفت:
- آري شمع ... دوست دارم كه شمع شوم تاكه دوباره در عشقش بسوزم و شب
پروانه را سحر كنم.
خورشيد خشمگين شود و گفت:
- چيزي بشو مانند من تا كه سالها زندگى كني , نه اين كه يك شبه نابود نيست
شوي.
شمع لبخندي زد و گفت:
- من ديشب در كناره پروانه به عيشي رسيدم كه تو در اين همه سال زندگيت به
آن نرسيدي ... من اين يك شب را به همه زندگي و عظمت وبزرگي تو نمي دهم.
خورشيد گفت:
- تو كه ديشب اين همه لذت برده اي پس چرا گريه مي كني.؟
شمع با چشماني گريان گفت:
- من از براي خودم گريه نمي كنم, اشكم از براي پروانه است كه فردا شب در
آن همه ظلمت و تاريكي شب چه خواهد كرد.
و كريست وكريست تا كه براي هميشه آراميد.
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي گلدان شکست مادرم گفت حيف بود پدرم گفت قشنگ بود خواهرم گفت مال من بود برادرم گفت گرون بود مادر بزرگم گفت دوستش داشتم ولي وقتي دلم شکست کسي آه هم نگفت
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي به آسمون نگاه ميکني، دوست داري کدوم ستاره مال تو باشه؟ به اوني که کم نور تره قانع باش چون اوني که پر نور تره را، همه نگاه ميکنن
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر سهم من از اين همه ستاره فقط سوسوي غريبي است، غمي نيست. همين انتظار رسيدن شب برايم كافيست
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوش به حال آسمون كه هر وقت دلش بگيره بي بهونه مي باره ... به كسي توجه نمي كنه ... از كسي خجالت نمي كشه ... مي باره و مي باره و ... اينقدر مي باره تا آبي شه ... ‌آفتابي شه...!!! کاش ... کاش مي شد مثل آسمون بود ... كاش مي شد وقتي دلت گرفت اونقدر بباري تا بالاخره آفتابي شي ... بعدش هم انگار نه انگار كه بارشي بوده ... انگار نه انگار كه غمي بوده ... همه چيز فراموشت بشه ...!!! كاش مي شد
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم وقت پر پر شدنش سوز و نوايي نکنيم...
يادمان باشد سر سجاده عشق جز براي دل محبوب دعايي نکنيم...
يادمان باشد از ام ;روز خطايي نکنيم گرچه در خود شکستيم صدايي نکنيم...
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
انيشتين مي گويد
زندگي مثل دوچرخه سواري است براي حفظ تعادل بايد حركت كرد.
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
به او گفتم غمگين ترين ترانه
را برايم بخوان
چشمهايش را بست و آرام
گريست,گريست,گريست
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست دارم دوست داشتنت را قاب بگيرم و انرا در سرسراي زندگيم نصب كنم
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
گله ...

امروز گذشت

و بازهم گله اي باقي ماند!!

نكته هاي امروز را مو به مو نوشتم

آن هم با « رنگ قرمز »

تا مبادا از يادم برود!

گل هاي قالي را براي آخرين بار مي شمارم

شايد ديگر فرصتي باقي نماند

يادم باشد

« فردا »

چيزي براي

« فردا»

به جا نگذارم

همه را تمام مي بندم

تا مبادا گله اي باقي بماند

براي لحظه اي كه ....
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
بغض


ابر آبستن يك باران است

آسمان بغض غريبي به گلو دارد و امشب ديگر

از ستاره خبري نيست كه چشمك بزند.



گرچه باران پاك است

گرچه باران زيباست

اما دل من از باران مي گريد.



در گلويم بغضي ست

كه فرو دادن آن ممكن نيست

و مرا مي كشد اين بغض به درگاه جنون.



كاش به هق هق گريه‘ گره بغضم را

مي توانستم بگشايم و آرام شوم.



اما من به اين ابر سياه

هديه دادم همه اشكم را

كه ببارد چون سيل.



كاسه چشم من اينك خشك است

و دلم بي صدا مي گريد.



رعد فرياد من است

گرچه لب بسته و خاموشم من

اما

ابر و باران همه در كار دل تنگ منند

كه بگويند حديث من سرگردان را.
 
  • Like
واکنش ها: p-z

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
با غرور بی دلیلت منو آزار نده
به منه خسته و بی حوصله هشدار نده
بزار این سکوت سنگین به شکستن نرسه
به خودت تو بیش از این زحمت اقرار نده
به خدا من خودم رفتنیم
واسه دیگران تو شمعی
واسه من خاموش و غمگین
برای خودی تو دردی
واسه غریبه تسکین
واسه دیگران حقیقت
واسه من عین سرابی
برای همه ستاره
واسه من مثل شهابی
وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زهر نکن
بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن
به خدا من خودم رفتنیم
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجاست جای رسیدن
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف
زیر شیر مجاور
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم

آيينه ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و كمان گشاده پل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرين را

در پرده‌ای كه می‌زنی مكرر كن



در فراسوی مرزهای تنم

تو را دوست دارم.

در آن دوردست بعيد،

كه رسالت اندام‌ها پايان می‌پذيرد

و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها

به تمامی فرو می‌نشيند

و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد

چنان چون روحی

كه جسد را در پايان سفر،

تا به هجوم كركس‌های پايانش وانهد...



در فراسوی عشق

تو را دوست می‌دارم،

در فراسوی پرده و رنگ.



در فراسوی پيكرهای‌مان

با من وعده‌ی ديداری بده.
 
  • Like
واکنش ها: p-z

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
یارم امد به در خانه و من خانه نبودم
خانه گویی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم
تربیتی کن به آب لطف خسی را
گفت یکی بس بود اگر دو ستانی
فتنه شود آزموده ایم بسی را
عمر دوباره است بوسه من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را


فرخی سیستانی
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا که از غم دل با تو تمام نگفته ام

آن گوشه که از غم تو بود را باقی گذاشته ام

ببین رسوا شدم پیش تو ای دل عجب رسوایی ام حال غریبی است

عجب دیوانۀ مست نگاهت احساس شاعرانه لطیفی است
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیزترین ، مهربانترین !
در كدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
به كدامین راهزن، بار سفرمان را بخشیدی ؟
به كدامین رهگذر تازه ، مرا فروختی ؟
من؛ از فصل برگریزان نیامده بودم!
من؛ از شاخه های درختان بی برگ،
از اندوه دلتنگی یك روز
از كمین خورشید پشت ابرها نیامده بودم!

عزیزترین!
در كدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
من؛ سرما را ،
ارزش گمشده ام را ،
انتظار بی وقفه ی زمستان را پشت سر گذاشتم!
..... در خود گم شدم!.....

من تا انبوه سبز كوه ها رفتم!
رفتم تا آبی، ارغوانی....تا آن شمعدانیهای زیبای شهرك...
ترنُم شنها و سنگها ، آن ریسمان سر در گم
كه به هر طرف كشیده می شد درمیان انبوهی از چشم
كنــــــار آن بیكــــران سبز ..... آبی
چقدر حسرت خوردم،
ایـــــن همه زیبایی و من، دستی خالی!
وجود تو از فرسنگها فاصله
و قلبی كه تنـــها
یـــك چسب مرهمش نبود!

آوای مكرر "در دسترس نمی باشد! " آزارت داد ؟
مــــن كجا بودم ؟
غرق در حضور خـــــدا ؟
در پنــــاه جنگـــل ؟
یا در پی آن صندلی خالی ای كه حضورت را تمـــنا می كرد؟

....
برگشت من!
در كمتر از یك لحظه صدای تو!
صدای قلبم!
ســــــــكوتی سنگین!
از پس این نبودن ها ، حرفهایی بود برای گفتن!
و من ، هـــــــنوز در پی آن سوال بی جواب بودم!!
عزیزترین ، مهربانترین!
در كدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟؟؟!!!
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خوام اینجا با تو باشم زیر بارون همیشه
ولی افسوس نه تو هستی نه دیگه بارون می باره...
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگه تموم شد فرصتم خاطره هام پيشت باشه
تموم خاطرات خوش خدا نگه دارت باشه
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافر من
ساده میگم تا بدونی دنیا مثل تو نداره.
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هم قلم و کاغد و خاطرات تو
چکار کنم این شعر نشود برای تو
تمام حرف من از نگاه هایی است
که تکرار میشود مثل روز نخست
دلم خسته است و فرار می کند
از این نگاه های عاشق که هدیه های توست
بس است ...
تمام واژه ها به سمت تو اند
و کاش گم شود در این غزل خاطرات تو

یه کوچولو :
امروز باران جا پای قدم های تو را بوسید
فردا است که جا پای تو را گل بنشانند
 

Similar threads

بالا