ای دل هر که آمد ز بهر خویش یاری گرفت
زهر کس آمد ورفت طعنه ائی بر این دل تنها زد
کس ندانست ز این بهر دل و یار خویش
گفتی تو در هوس و طمع ز یار خویش
من در عالم نیستان ز دنبال یار خویش
فرشته ائی ساختم ز بهر نجات خویش
بهارالدین بنگر به حال و روز خویش
که نگنجی ز بهر هوس و طمع یار.زبهر خویش
که روزی بینی ز بهرت یار رفته و تنهائی ز خویش
آنگه بینی که سوزی در هوس آتش خویش
ریشه خراب دندانت را بر کن دور انداز زخویش
تا چو سیبی بر نگیرد این پوسیدگی و سیاهی زخویش
گر خواهی زیاری گزینی زبهر خویش
آنرا زبهر دل برگزین بپروران ز جان خویش
عشق شود زین پروراندن زبهر دل خویش
شود جاودانه و افسانه ز هفت عالم ز این عشق خویش