Aminof
عضو جدید
ولي رهگذران وبوق ما شين هاي درحا ل حركت شوغي خيابان را بيشتر كرده بود،مجيددر حالي كه مرتب ميگفت:
- ببخشيد .ببخشيد
كتابها را جمع كرد وسرش را بلند كرد كه كتابها را به صاحبش بدهد با چهره ي زيباي دختري سفيد روي با چشماني سبز كه از شرم وعصبانيت سرخ شده به مجيد نگاه ميكرد،روبرو شد،مجيد يكباره دلش فرو ريخت وبا لكنت زبان گفت :
-بببخشيد خخخانم .
زبانش چون كوهي سنگين شد،دختر به سرعت كتابها را از مجيد گرفت به راهش ادامه داد كمي جلو رفت برگشت ونگاهي به مجيد كه چون مجسمه خشكش زده بود ،انداخت وهمين نگاه تولد عشقي در دل مجيد شد.
- ببخشيد .ببخشيد
كتابها را جمع كرد وسرش را بلند كرد كه كتابها را به صاحبش بدهد با چهره ي زيباي دختري سفيد روي با چشماني سبز كه از شرم وعصبانيت سرخ شده به مجيد نگاه ميكرد،روبرو شد،مجيد يكباره دلش فرو ريخت وبا لكنت زبان گفت :
-بببخشيد خخخانم .
زبانش چون كوهي سنگين شد،دختر به سرعت كتابها را از مجيد گرفت به راهش ادامه داد كمي جلو رفت برگشت ونگاهي به مجيد كه چون مجسمه خشكش زده بود ،انداخت وهمين نگاه تولد عشقي در دل مجيد شد.
مجيد فكر نمي كرد عشق به اين آساني بيايد وياد شعر حافظ افتاد كه مي گفت:
الا يا ايهاالساقي اَدِركاساّ وناولها كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها
مجيد عشق را در فيلم ها وداستان ها ديده وشنيده بود فكر نمي كرد خود روزي گرفتار آن شود آن هم به اين شكل ساده،عوارض عشق شروع شد تن تبدار اول فكرميكرد مريض شده قرص استامينوفن خورد ولي فايده اي نداشت ميخواست پاشويه كند خود را، تنش مثل يخ سرد بود تعجب كرد وبا خود گفت : اين همه آتشه درون و اين تن يخ زده!!!
مجيد فردا به خيابان شكوفه رفت همان خيابان عشق او در مسير ديگر نه چشمانش بهارنارنجي مي ديد ونه بوي در مشامش مي فهميد تمام هواسش در چشمانش جمع شده بود تا آن دختر را ببيند چند روزي گذشت ولي خبري از دختر نشد و مجيد پيش خود فكر كرد شايد او يك پري بوده است وشروع كرد زمزمه ي شعري با صداي سوزناك:
تو اي پري كجايي/چرا رخ نمي نمايي/از آن بهشت پنهان/دري نمي گشايي
سوزدل اشك شد و درچشمانش جاري وچقدر گرم وسوزناك بود به راستي اشك عشق هم با ديگر اشك ها فرق مي كرد،مجيد سرش پايين بود كسي اشك هايش را نبيند،صدايي شنيد كه مي گفت :
- آهاي آقا پسرمواظب باش به من نخوري ،هنوز جاي تنه ات درد ميكنه .
مجيد سرش را بلند كرد و درچشمانش اشك آلود آن دختر را سوار بر امواج اشكش ديد.كه به او لبخند مي زد،و دوست داشت از سوز اشک هايش با او سخن بگويداما خودش نمي دانست چرا فقط کلمه اي گفت:
- ببخشيد...
دختر دور شد مجيد به دنبال او رفت البته با فاصله اي زياد، قلبش بي محابا مي زد و انتظار ميکشيد تا ببيند دختر درب کدام خانه را خواهد زد؟!
دختر درب خانه اي با سقف شيرواني نارنجي رنگ و درب ورودي آن سبز خوش رنگي داشت،ايستاد وكليد را در قلف آن چرخاند و وارد آن شد.
مجيد همچون فاتحي پيروزمند فرياد شادي سر داد ، او آنقدر در آن کوچه قدم زد وعطر دل انگيز محبوبش را با مشامش بوييد...که گذر زمان را احساس نکردوحالا شب فرا رسيده بود...
شبي که با تمام شب ها متفاوت بود ،شبي زيبا با مهتابي پر فروغ تر و ستارگاني درخشنده تر
زيبايي مهتاب آن شب ،او را به ياد زيبايي چهره ي معشوقش انداخت و احساسش سطر به سطر شعري شد و بر زبان جاري گشت...
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم و خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد زجام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
مجيدعاشق شده بود وديوانه اگر ديوانه نبود به جاي خانه شان به خانه عمويش نمي رفت ودر نمي زد،پسر عمويش رضا با قدي بلند وهيجده ساله بود او در تيم واليبال مدرسه كاپيتان بود، گفت:
- مجيد اين وقت شب از كجا مي آيي؟!!!پسر خيلي شجاع شدي،وشبگردي ميكني،ببينم جني شايد وشبيه مجيد،نه پاهاتم كه سم نداره وشبيه انسانه،بابا اي ول آقا مجيد خودمونه
مجيد را بقل گرفت و بوسيد ،مجيد مات ومبهوت ميديد و مي شنيد ولبخند مي زدمجيد گفت:
- رضا با عمو وزن عمو آمد ي خانه ي ما؟
يكباره رضا چون بمبي تركيد و چنان خنده اي كرد ودلش را گرفت ونشست
با خنده گفت :
- پسر عاشق شدي ،اينجا خانه ي ماست ،مجيد جان خانه شما چند كوچه بالاتره
ميخواي ببرمت.
رضا همچنان ميخنديد ،مجيد تازه متوجه شده بود چه اشتباهي كرده است ، گفت:
- خواستم سركارت بذارم.
رضا گفت :
- فكر كنم خودت بيشتر سركار باشي.
پدر رضا با چشماني درشت وهيكلي چاق با صداي بلند گفت:
-رضا كيه دم در ؟چارلي چاپلينه اينقدر ميخندي؟
رضا با صداي بلند جواب داد:
- نه پدر پسر عمو مجيد اومده
تو اي پري كجايي/چرا رخ نمي نمايي/از آن بهشت پنهان/دري نمي گشايي
سوزدل اشك شد و درچشمانش جاري وچقدر گرم وسوزناك بود به راستي اشك عشق هم با ديگر اشك ها فرق مي كرد،مجيد سرش پايين بود كسي اشك هايش را نبيند،صدايي شنيد كه مي گفت :
- آهاي آقا پسرمواظب باش به من نخوري ،هنوز جاي تنه ات درد ميكنه .
مجيد سرش را بلند كرد و درچشمانش اشك آلود آن دختر را سوار بر امواج اشكش ديد.كه به او لبخند مي زد،و دوست داشت از سوز اشک هايش با او سخن بگويداما خودش نمي دانست چرا فقط کلمه اي گفت:
- ببخشيد...
دختر دور شد مجيد به دنبال او رفت البته با فاصله اي زياد، قلبش بي محابا مي زد و انتظار ميکشيد تا ببيند دختر درب کدام خانه را خواهد زد؟!
دختر درب خانه اي با سقف شيرواني نارنجي رنگ و درب ورودي آن سبز خوش رنگي داشت،ايستاد وكليد را در قلف آن چرخاند و وارد آن شد.
مجيد همچون فاتحي پيروزمند فرياد شادي سر داد ، او آنقدر در آن کوچه قدم زد وعطر دل انگيز محبوبش را با مشامش بوييد...که گذر زمان را احساس نکردوحالا شب فرا رسيده بود...
شبي که با تمام شب ها متفاوت بود ،شبي زيبا با مهتابي پر فروغ تر و ستارگاني درخشنده تر
زيبايي مهتاب آن شب ،او را به ياد زيبايي چهره ي معشوقش انداخت و احساسش سطر به سطر شعري شد و بر زبان جاري گشت...
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم و خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد زجام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
مجيدعاشق شده بود وديوانه اگر ديوانه نبود به جاي خانه شان به خانه عمويش نمي رفت ودر نمي زد،پسر عمويش رضا با قدي بلند وهيجده ساله بود او در تيم واليبال مدرسه كاپيتان بود، گفت:
- مجيد اين وقت شب از كجا مي آيي؟!!!پسر خيلي شجاع شدي،وشبگردي ميكني،ببينم جني شايد وشبيه مجيد،نه پاهاتم كه سم نداره وشبيه انسانه،بابا اي ول آقا مجيد خودمونه
مجيد را بقل گرفت و بوسيد ،مجيد مات ومبهوت ميديد و مي شنيد ولبخند مي زدمجيد گفت:
- رضا با عمو وزن عمو آمد ي خانه ي ما؟
يكباره رضا چون بمبي تركيد و چنان خنده اي كرد ودلش را گرفت ونشست
با خنده گفت :
- پسر عاشق شدي ،اينجا خانه ي ماست ،مجيد جان خانه شما چند كوچه بالاتره
ميخواي ببرمت.
رضا همچنان ميخنديد ،مجيد تازه متوجه شده بود چه اشتباهي كرده است ، گفت:
- خواستم سركارت بذارم.
رضا گفت :
- فكر كنم خودت بيشتر سركار باشي.
پدر رضا با چشماني درشت وهيكلي چاق با صداي بلند گفت:
-رضا كيه دم در ؟چارلي چاپلينه اينقدر ميخندي؟
رضا با صداي بلند جواب داد:
- نه پدر پسر عمو مجيد اومده
مجيد گفت :-
سلام عمو جون خوبي؟زن عمو خوبه؟
-آره خوبيم بيا بالا پسر دلم برات خيلي تنگ شده
- وقتي ديگه مزاحم مي شم فعلا با اجازه بروم
مجيدزود خدا حافظي كرد ورفت .
پدر به رضا گفت:
- ندونستي چكار داشت ؟
- نميدونم
ونيش خندي زد پدر گفت:
- نيشتو ببند.
مجيد به خانه رسيد،مادرش نگران و چادرش را دور كمرش بسته بود ودستمالش را محكم از پشت سر بسته بود وبا هيكلي چاق دستانش را پشت كمرش گذاشته بود مرتب قد مي زد در كنار ديورا آجري خانه ،تا مجيد را ديد با گريه گفت:
-پسر دلم هزار راه رفت كجا بودي؟!!!
-سر راه رفتم خونه ي عمو
-ولي من زنگ زدم اونجا نبودي!!!
-مادر نرفتم داخل خونه حالا اومدم
به سرعت با نگاه متعجب مادر به طرف اطاقش رفت،مرجان خواهر كوچكتر از خود مجيد با قدي كوتاه وموهايي كه معلوم نبود صاف است ويا فر گفت:
- مادر مجيد بود؟
مادر گفت :
- مجيد بود ولي نه اون مجيد هميشگي!!!...
مجيد به سرعت لباس راحتي پوشيد وپريد روي تختش و دراز كشيد وخيره به سقف اطاق شد
اولين بار بود كه آنطور دقيق به سقف نگاه ميكرد وپيش خودش ميگفت :
- من چرا تا به حال اينقدر بالا را نگاه نكرده بودم؟آسمان ،مهتاب،ستارگان وحالا سقف ...
يكباره در سقف تصوير دختر در حال لبخند زدن پديدار شد و او محو تماشاي تصوير بود ، مادر با صداي بلند گفت:
- مجيد مادر بيا شام بخور
- مادر سيرم اشتها ندارم
- چه چيزي تورو سير كرده؟نكنه كله پاچه خوردي ؟!!!
مادر باز در افكار خود بود مجيد ي كه هنوز سفره را نگذاشته بودم بي تابي ميكرد براي غذا حالا ميگه سيرم!!!نه واقعا مجيد يك چيزيش شده.
تمام اعضاي خانواده خواب بودند به جز مجيد، او همچنان در فكر بود وصداي خروس هميشه نويد سحر بود براي مجيد عجيب بود با خود گفت:
- اي خروس بي محل حالا وقت خوندنه ،مگه ساعت چنده ؟!!!
نگاهش به ساعت افتاد ساعت پنج صبح بود اول باورش نشد به ساعت مچي خود نگاه كرد وديد درسته واقعا ساعت پنج صبح است واو نخوابيده ،كم كم چشمانش سنگين شد وبه خواب رفت به نظر لحظه اي نخوابيده بود با صداي مادرش بيدار شد
- پسر مگه ساعت نه دانشگاه كلاس نداري پاشو اي خدا خوبه بيدار شدم وگرنه از كلاسش عقب مي موند
مجيد چون فنر پريد وبه سرعت لباسش را پوشيد ومادر لقمه اي نان وپنير دردست به طرفش آمد ومجيد نان وپنير را گازي زد ومادرش گفت: - يواش دستمو گاز گرفتي
مجيد كه در حالي كه يك پايش بالا بود در حال به پا كردن كفشش بود، نزديك بود بخورد زمين كه مادر از پشت او را گرفت وگفت:
- يواش ،چي بسرت اومده پسر؟!!!.
سلام عمو جون خوبي؟زن عمو خوبه؟
-آره خوبيم بيا بالا پسر دلم برات خيلي تنگ شده
- وقتي ديگه مزاحم مي شم فعلا با اجازه بروم
مجيدزود خدا حافظي كرد ورفت .
پدر به رضا گفت:
- ندونستي چكار داشت ؟
- نميدونم
ونيش خندي زد پدر گفت:
- نيشتو ببند.
مجيد به خانه رسيد،مادرش نگران و چادرش را دور كمرش بسته بود ودستمالش را محكم از پشت سر بسته بود وبا هيكلي چاق دستانش را پشت كمرش گذاشته بود مرتب قد مي زد در كنار ديورا آجري خانه ،تا مجيد را ديد با گريه گفت:
-پسر دلم هزار راه رفت كجا بودي؟!!!
-سر راه رفتم خونه ي عمو
-ولي من زنگ زدم اونجا نبودي!!!
-مادر نرفتم داخل خونه حالا اومدم
به سرعت با نگاه متعجب مادر به طرف اطاقش رفت،مرجان خواهر كوچكتر از خود مجيد با قدي كوتاه وموهايي كه معلوم نبود صاف است ويا فر گفت:
- مادر مجيد بود؟
مادر گفت :
- مجيد بود ولي نه اون مجيد هميشگي!!!...
مجيد به سرعت لباس راحتي پوشيد وپريد روي تختش و دراز كشيد وخيره به سقف اطاق شد
اولين بار بود كه آنطور دقيق به سقف نگاه ميكرد وپيش خودش ميگفت :
- من چرا تا به حال اينقدر بالا را نگاه نكرده بودم؟آسمان ،مهتاب،ستارگان وحالا سقف ...
يكباره در سقف تصوير دختر در حال لبخند زدن پديدار شد و او محو تماشاي تصوير بود ، مادر با صداي بلند گفت:
- مجيد مادر بيا شام بخور
- مادر سيرم اشتها ندارم
- چه چيزي تورو سير كرده؟نكنه كله پاچه خوردي ؟!!!
مادر باز در افكار خود بود مجيد ي كه هنوز سفره را نگذاشته بودم بي تابي ميكرد براي غذا حالا ميگه سيرم!!!نه واقعا مجيد يك چيزيش شده.
تمام اعضاي خانواده خواب بودند به جز مجيد، او همچنان در فكر بود وصداي خروس هميشه نويد سحر بود براي مجيد عجيب بود با خود گفت:
- اي خروس بي محل حالا وقت خوندنه ،مگه ساعت چنده ؟!!!
نگاهش به ساعت افتاد ساعت پنج صبح بود اول باورش نشد به ساعت مچي خود نگاه كرد وديد درسته واقعا ساعت پنج صبح است واو نخوابيده ،كم كم چشمانش سنگين شد وبه خواب رفت به نظر لحظه اي نخوابيده بود با صداي مادرش بيدار شد
- پسر مگه ساعت نه دانشگاه كلاس نداري پاشو اي خدا خوبه بيدار شدم وگرنه از كلاسش عقب مي موند
مجيد چون فنر پريد وبه سرعت لباسش را پوشيد ومادر لقمه اي نان وپنير دردست به طرفش آمد ومجيد نان وپنير را گازي زد ومادرش گفت: - يواش دستمو گاز گرفتي
مجيد كه در حالي كه يك پايش بالا بود در حال به پا كردن كفشش بود، نزديك بود بخورد زمين كه مادر از پشت او را گرفت وگفت:
- يواش ،چي بسرت اومده پسر؟!!!.
مجيدبا عجله به دانشگاه رسيد وكلاس نيم ساعتي شروع شده بود،استاد نگاه معناداري به سرتاپاي مجيد كرد وگفت:
- خبري شده؟
بعد همه ي بچه ها زدند زير خنده ومجيد از شرم سرخ شد و سرش پايين بود
- برو بشين سر جات چون اولين باره مي بخشمت ولي تكرار نشه
مجيد با عجله داشت مي رفت سرجايش كه استاد باز گفت:
- در ضمن بند كفش هاتو ببند تا زمين نخوردي
باز خنده ي بچه ها...
مجيد بعد از تمام شدن كلاس در زود به خانه برگشت وبا نگاه متعجب مادر زود نهارش را خورد وگفت:
- دست شما درد نكنه مامان خيلي خوشمزه بود
- نوش جانت پسرم
مجيد حال در اطاقش روي تخت دراز كشيده بود وغرق افكارش بود .
مرحله ي اول عاشقي كه ديدن بود وكاري كه بايد رخ معشوق انجام ميداد تمام وكمال انجام شد ومجيد را اسير عشقي كرد كه تا چند روز پيش تصورش را نميكرد و حال مجيد مانده
بود ويك دنيا سخن براي معشوق خود،چطور وچگونه بگويد ،خوب بايد با اهل تجربه مشورت كند .آها فرشاد خوبه چنان تجربه داره كه تاحالا عاشق صد نفر شده ومعشوق عوض كرده بازكمي فكر كرد وپيش خود گفت: فرشاد نه... چون او عاشق نيست بلكه هوسبازه.،
آها علي عشقي خوبه چون عاشقه باحاليه و فقط يك معشوق داره ولي خوب تو داره وكم حرف
تا بخواد حرفي از او دستم بياد دختره از دستم پريده و رفته.
آه خدايا چكار كنم آري خدا ما همه زماني از همه كس نا اميد مي شويم تازه ياد خدا مي كنيم وبيشتر گرفتاري ما از همين است ابتدا به خدا توكل نمي كنيم ،خوب مجيد به اين نتيجه رسيد تنها خودش ميتواند كمكي خوب باشد در پناه خدا تا چه پيش آيد.
مجيد با نگاهي به سقف ،شروع كرد به نقشه كشيدن و با خودش مي گفت:اول بايد اسمشو را بدونم ودوم بايد بدونم نامزد داره يا نه چون مشكل بيشتر مي شه هرچند از نگاهش معلومه كه نامزد نداره ولي خوب بايد فهميد،سوم دادن نامه به اونه وگفتن حرف دل در اون تاببينم جوابش چيه،هرچند كار سومي سخته ولي خوب نظرشو مي فهمم و وقتي جواب داد ميدونم كه منو دوست داره يا نه؟ اگر دوست داشت با مامانم صحبت ميكنم چون اگر به پدرم گفتم ،حتما ميگه:پسر تو هنوز دهانت بوي شير ميدهد اين حرفها براي تو زود است...
آره با مامانم بهتره صحبت كنم ،چون گاهي با معني وكنايه به من ميگفت :راستي دختر خاله ات را ديدي چه غذايي پخته بود اون روز كه رفتيم خانه ي خاله شهين؟ باور كن از هر انگشتش هنر ميباره خانومه ،ماشالله...
نگاهش معنا دار بود به مني كه در اين فكر ها نبودم ومن گفتم: اگر با غذايش دوغ بود خوشمزه تر مي شد ومامان دستاشو را در هوا تابي ميداد ومي رفت.
خوب مرحله چهارم با مامان وبقيه كارها وعروسي وبچه دار شدن آي قربون پسر ودخترم برم
الهي...
صبح زود مجيد بيدار شد، شاد وسر حال به حمام رفت وصورتي صفا داد وبعد از اينكه حمام
كرد وخوب خودش را شست آمد بيرون وسر سفره ي صبحانه نشست.
صورت مجيد زيباتر شده بود با موهايي ريخته روي پيشاني كه چهره اش را بانمك كرده بود وچشماني قهوه اي روشن با لباني مبتسم وزيبا ومادر محو تماشاي او با لبخند گفت:
- قربون پسرم برم ماشالله برم اسفند دود كنم كسي چشمش نزنه
مرجان با خنده وكمي حسادت گفت:
-مامان قربونت برم اگر سياه پوست هم اينقدر درحمام خودش را مي شست به اندازه ي مجيد ،حالا شده بود سفيد برفي
مادر گفت :بايد افتخار كني
مادرمدام مجيد را نگاه ميكرد هم خوشحال بود وهم نگران ،اين احساس هميشه در دل مادران هست ومي ماند.
مجيد لباسش را پوشيد ومادرش گفت:كجا اين وقت صبح !!!
مجيد گفـت: ميرم خونه ي دوستم درس فردا را كه قراره بپرسه با هم بخونيم
مجيد با عجله رفت بيرون كه مادر فرياد:زد آهاي مجيد هواست كجاست كيف كتاب هاتو را نبردي
مجيد به سرعت برگشت وكيفش رابرداشت و رفت،ومقصدباز خيابان شكوفه كه عشقش در آن شكوفه زده بود، او تمام هواسش در چشمانش جمع كرد ومنتظرآمدن دختر بود،يكباره درب خانه باز شد ودخترآمد بيرون مادرش صدا زد نسترن جون كيفتو يادت رفت هواست كجاست ،چرا اين روزها اينقدر هواس پرت شدي؟!!!
مجيد با ذوق گفت:
-نسترن ،نسترن من ،عشق من،چه اسم زيبايي واقعا اسمش برازنده ي صورت همچون ماهشه و از خوشحالي بال در آورده بود ومدام اين جملات در فكرش رژه مي رفتند.
دختر نزديك مجيد شد و مجيد گفت:
-سلام حالت خوبه نسترن خانوم من اسمم مجيدِ
نسترن گفت:
<!--[if !supportLists]-->- ممنونم<!--[endif]-->
ولي با نگراني اطرافش را نگاه مي كرد و رو به مجيد كرد وگفت:
-توروخدا مواظب باش وبه سرعت دور شد.
- خبري شده؟
بعد همه ي بچه ها زدند زير خنده ومجيد از شرم سرخ شد و سرش پايين بود
- برو بشين سر جات چون اولين باره مي بخشمت ولي تكرار نشه
مجيد با عجله داشت مي رفت سرجايش كه استاد باز گفت:
- در ضمن بند كفش هاتو ببند تا زمين نخوردي
باز خنده ي بچه ها...
مجيد بعد از تمام شدن كلاس در زود به خانه برگشت وبا نگاه متعجب مادر زود نهارش را خورد وگفت:
- دست شما درد نكنه مامان خيلي خوشمزه بود
- نوش جانت پسرم
مجيد حال در اطاقش روي تخت دراز كشيده بود وغرق افكارش بود .
مرحله ي اول عاشقي كه ديدن بود وكاري كه بايد رخ معشوق انجام ميداد تمام وكمال انجام شد ومجيد را اسير عشقي كرد كه تا چند روز پيش تصورش را نميكرد و حال مجيد مانده
بود ويك دنيا سخن براي معشوق خود،چطور وچگونه بگويد ،خوب بايد با اهل تجربه مشورت كند .آها فرشاد خوبه چنان تجربه داره كه تاحالا عاشق صد نفر شده ومعشوق عوض كرده بازكمي فكر كرد وپيش خود گفت: فرشاد نه... چون او عاشق نيست بلكه هوسبازه.،
آها علي عشقي خوبه چون عاشقه باحاليه و فقط يك معشوق داره ولي خوب تو داره وكم حرف
تا بخواد حرفي از او دستم بياد دختره از دستم پريده و رفته.
آه خدايا چكار كنم آري خدا ما همه زماني از همه كس نا اميد مي شويم تازه ياد خدا مي كنيم وبيشتر گرفتاري ما از همين است ابتدا به خدا توكل نمي كنيم ،خوب مجيد به اين نتيجه رسيد تنها خودش ميتواند كمكي خوب باشد در پناه خدا تا چه پيش آيد.
مجيد با نگاهي به سقف ،شروع كرد به نقشه كشيدن و با خودش مي گفت:اول بايد اسمشو را بدونم ودوم بايد بدونم نامزد داره يا نه چون مشكل بيشتر مي شه هرچند از نگاهش معلومه كه نامزد نداره ولي خوب بايد فهميد،سوم دادن نامه به اونه وگفتن حرف دل در اون تاببينم جوابش چيه،هرچند كار سومي سخته ولي خوب نظرشو مي فهمم و وقتي جواب داد ميدونم كه منو دوست داره يا نه؟ اگر دوست داشت با مامانم صحبت ميكنم چون اگر به پدرم گفتم ،حتما ميگه:پسر تو هنوز دهانت بوي شير ميدهد اين حرفها براي تو زود است...
آره با مامانم بهتره صحبت كنم ،چون گاهي با معني وكنايه به من ميگفت :راستي دختر خاله ات را ديدي چه غذايي پخته بود اون روز كه رفتيم خانه ي خاله شهين؟ باور كن از هر انگشتش هنر ميباره خانومه ،ماشالله...
نگاهش معنا دار بود به مني كه در اين فكر ها نبودم ومن گفتم: اگر با غذايش دوغ بود خوشمزه تر مي شد ومامان دستاشو را در هوا تابي ميداد ومي رفت.
خوب مرحله چهارم با مامان وبقيه كارها وعروسي وبچه دار شدن آي قربون پسر ودخترم برم
الهي...
صبح زود مجيد بيدار شد، شاد وسر حال به حمام رفت وصورتي صفا داد وبعد از اينكه حمام
كرد وخوب خودش را شست آمد بيرون وسر سفره ي صبحانه نشست.
صورت مجيد زيباتر شده بود با موهايي ريخته روي پيشاني كه چهره اش را بانمك كرده بود وچشماني قهوه اي روشن با لباني مبتسم وزيبا ومادر محو تماشاي او با لبخند گفت:
- قربون پسرم برم ماشالله برم اسفند دود كنم كسي چشمش نزنه
مرجان با خنده وكمي حسادت گفت:
-مامان قربونت برم اگر سياه پوست هم اينقدر درحمام خودش را مي شست به اندازه ي مجيد ،حالا شده بود سفيد برفي
مادر گفت :بايد افتخار كني
مادرمدام مجيد را نگاه ميكرد هم خوشحال بود وهم نگران ،اين احساس هميشه در دل مادران هست ومي ماند.
مجيد لباسش را پوشيد ومادرش گفت:كجا اين وقت صبح !!!
مجيد گفـت: ميرم خونه ي دوستم درس فردا را كه قراره بپرسه با هم بخونيم
مجيد با عجله رفت بيرون كه مادر فرياد:زد آهاي مجيد هواست كجاست كيف كتاب هاتو را نبردي
مجيد به سرعت برگشت وكيفش رابرداشت و رفت،ومقصدباز خيابان شكوفه كه عشقش در آن شكوفه زده بود، او تمام هواسش در چشمانش جمع كرد ومنتظرآمدن دختر بود،يكباره درب خانه باز شد ودخترآمد بيرون مادرش صدا زد نسترن جون كيفتو يادت رفت هواست كجاست ،چرا اين روزها اينقدر هواس پرت شدي؟!!!
مجيد با ذوق گفت:
-نسترن ،نسترن من ،عشق من،چه اسم زيبايي واقعا اسمش برازنده ي صورت همچون ماهشه و از خوشحالي بال در آورده بود ومدام اين جملات در فكرش رژه مي رفتند.
دختر نزديك مجيد شد و مجيد گفت:
-سلام حالت خوبه نسترن خانوم من اسمم مجيدِ
نسترن گفت:
<!--[if !supportLists]-->- ممنونم<!--[endif]-->
ولي با نگراني اطرافش را نگاه مي كرد و رو به مجيد كرد وگفت:
-توروخدا مواظب باش وبه سرعت دور شد.
براي مجيد روز خوبي بود واميدواري در دلش چون قناري زيبا بهترين آواز را ميخوانداز
آينده اي روشن با وصال معشوق و نام نسترن بهترين آوازش شد و غزلهاي شعرش عاشقانه تر،خوب حالا مانده بود نوشتن نامه آري بايد بهترين وعاشقانه ترين نامه ي زندگي خود را مي نوشت و زيباترين، آخر به اين نتيجه رسيد شعري براي نسترن بنويسد كه حقيقت عشق اوست،آره شعر بهتر بود چون نامه اگر دست كسي برسد درد سر مي شود ولي شعر نه ،ولي خوب چه شعري بنويسد كه معناي دوست داشتن را بيشتر بدهد وعاشقي را،مجيد دست به قلم برد وشعر زير را نوشت.
آينده اي روشن با وصال معشوق و نام نسترن بهترين آوازش شد و غزلهاي شعرش عاشقانه تر،خوب حالا مانده بود نوشتن نامه آري بايد بهترين وعاشقانه ترين نامه ي زندگي خود را مي نوشت و زيباترين، آخر به اين نتيجه رسيد شعري براي نسترن بنويسد كه حقيقت عشق اوست،آره شعر بهتر بود چون نامه اگر دست كسي برسد درد سر مي شود ولي شعر نه ،ولي خوب چه شعري بنويسد كه معناي دوست داشتن را بيشتر بدهد وعاشقي را،مجيد دست به قلم برد وشعر زير را نوشت.