داستان دسته جمعی

tanha990

عضو جدید
درود

جای داستانی دسته جمعی خالیست ...
بیاید کنار هم با هم و برای هم داستانی اغاز کنیم ...


دوستان نظراتشون را در رابطه با موضوع داستان بگن ... موضوع برتر با انتخاب کاربران استارت خواهد خورد ...
امیدوارم این تاپیک مانند سایر تاپیک ها خاک نخوزد ....
 

tanha990

عضو جدید
شاید کمی توضیح در این مورد باید داد ....

موضوعی را انتخاب میکنیم و مدت زمان معینی تعین خواهیم کرد و هر نویسنده ای شخصیت را وارد داستان کرده داستان جلو میرود ....
جذابیت این نوشته ها در اینجاست که همه بار نوشتن بر روی یک نفر نیست و با کمک هم میباشد ... سیر رشد داستان را یک نفر تعیین نمیکند و همین خود جذابیت داستان را بالا برده و باعث سورپرایز میشود ....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تنها جان ممنون از ايده جالبتون
به نظر من چون دسته جمعي اين كار رو ميخوايم انجام بديم ( البته اگه دوستان عنايت و محبت بفرمايند )
نميشه يه موضوع واسه داستان پيدا كرد بايد بزاريم روند داستاني كه نوشته ميشه موضوع رو تعيين كنه.
پس بهتره شما خودتون اولين پست داستان رو استارت بزنيد و دوستان بنا به سليقه خودشون روند داستان رو ادامه بدن.
البته اين يه پيشنهاد بود .
اميدوارم دوستان استقبال شايسته ايي داشته باشن.
منتظر اولين پست شما هستم.
دست مريزاد عزيز:w27:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مرجاني جان ظاهرا از اين دوست عزيزمون خبري نيست
اگه امكانش هست خودت شروع كن ...اميدوارم تنها جان هم خودشون رو به داستان برسونن و در روند رشد داستان همراهيمون كنن
ممنون از همكاريتون.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بهار تازه شروع شده و دم و بازدم زمين را به وضوح حس ميكنم. اين تنها حس خوبيه كه دارم.
اين همه احساس خستگي و كسالت براي من كه 19 بار با تولد زمين نفس كشيدم ، براي خودمم عجيبه . به مردم خيره ميشم با اون لباسهاي نو و اتو كرده و با اون عادتهاي تكراري و سرسام آور ، حتي نميدونم اونا تظاهر به شاد بودن ميكنن يا واقعا" شادن ؟!
اصلا" چه فرقي ميكنه ؟ اه دوباره كه شروع كردم ، ديگه خودمم از دست خودم خسته شدم ....

غرق افكار پوچ و درهم و برهم خودم بودم و روي تاب فلزي توي حياط تلو تلو ميخوردم و كم كم از فنجان چايي كه در دست داشتم مينوشيدم..صداي پرندگان مهاجر بهاري توي حياط لابلاي درختان ميپيچيد و همهمه ايي دلنشين ايجاد كرده بودند...صداي بچه هايي كه عشقشون تعطيلات نوروزي بود توي كوچه غوغا كرده بود.چقدر دلم ميخواست باز برميگشتم به زماني كه فقط 8 سالم بود...اما دريغ و افسوس.
اي بابا مثل اينكه اين حال خراب ما هراز گاهي بايد خرابتر هم بشه...
امروز مامان و بابا ...بازم....

امروز مامان و بابا باز هم مثل هميشه با هم به مهموني رفتن و من باز خونه نشين شدم... اين مرتبه ي اولشون نيست كه به تنهايي مهموني و يا مسافرت ميرن... بله 8 سالگي براي همه شور و شادي شعف به دنبال داره اما براي من.. بدبيني، كينه و جدايي خانوادم از من... نا اميدي خودم از خودم....اون زمان من تنها 8سال داشتم و برادر كوچكم 6 ساله بود و ما با شادي در كنار هم در حال بازي بوديم ودر حال ساختن يك قلعه شني در كنار ساحل بابلسر؛ كه يكهو از برادرم غافل شدم و اون براي هميشه ناپديد شد....!!!!:(

هر موقع ياد اون روز لعنتي ميفتم انگار حكم پايان زندگيم رو دستم ميدن...روز پايان خوشيهاي من روز پايان شاديهاي من ...چقدر اون روزها زيبا بود..شيرين و دوست داشتني خانجون كنارمون بود..خانجوني كه تمام اميد من بود و تمام لحظه هاي غم و شاديم رو با كيوان كه فقط دو سال از من كوچكتر بود توي دستها و چشماي خانجون و قصه هاش خلاصه ميكرديم...
اون روز وقتي با كيوان قلعه شني رو ميساختيم دايم نگاهم به خانجون بود كه زير چتر آفتابي نشسته بود و واسه ما ميوه پوست ميگرفت ...يه دفعه هوس كردم برم بغل خانجون و ببوسمش ...صورتش هميشه مثل يه فرشته بود...بيلچه رو انداختم و دوان دوان به سوي خانجون رفتم و پريدم تو بغلش ..خانجون كه سرش پايين بود يهو شوكه شد و با خنده بلندي دستهاشو باز كرد كه ميوه و كارد به من برخورد نكنه و همچنان كه ميخنديد منو در آغوش كشيد.
فقط شايد يك ربع و يا شايد كمتر شد كه از كيوان غافل شديم.

اين آخرين لحظات شيريني بود كه در خاطرم به جا مانده....بعد از اون...

دوستان کمی داستان کلی تر باشد تا شخصیت های جدید هم وارد بشن بهتره ....



اری اری ... کیوان من اینگونه رفت سالها گذتشت هر کودکی هر پسری خندان با موهای مجعد را کیوان دیدم ... شدم کودکی دل شکسته دختری افسرده و جوانی نسبتا زیبا با چشمانی همیشه غمگین ...


و الوده شدم ... شنیده ای دامنش لکه دار شده ... لکه دار شدم ....

"اينجوري خلاصه داستان مينويسن ، يه ذره توصيف لازمه تا خواننده همراه شه"

"لكه دار شدم" اين چيزيه كه همه ميگن . حس تنهايي مبهمي دارم ، اونقدر زياد كه بعضي وقتا حضور هيچكسو اطرافم احساس نميكنم .
بعد از رفتن كيوان همه شوكه شده بوديم ، انگار باورمون نميشد ، هر روز ميرفتيم لب ساحل تا امانتيمونو از دريا بگيريم .
خانجون خيلي آرومم ميكرد ، توي صورتش هميشه غم بود ، ولي نميذاشت من احساس تنهايي بكنم . انگار همين يه كارو تو دنيا داشت.

بعد از اين ماجرا رابطه من با مامان و بابا از قبل سردترشد ، زياد حضورشونو احساس نميكردم . من بودم و خانجون و شب و روز .
نميدونم چرا هميشه حس ميكردم اونا كيوانو بيشتر از من دوست دارن ....
من كه 10 سالم شد ما از رامسر رفتيم ، انگار هممون از خاطرات اون شهر فراري بوديم ....

اولين بار كه وارد تهران شدم انگار يه چيزي رو سينم سنگيني ميكرد ، انگار بغض كرده بودم يا شايد سنگيني هوا بود .
واي خدا ! برج آزادي چقدر برام ابهت داشت . من و خانجون دنبال مامان و بابا ميرفتم ، خيلي حواسمون بود گم نشيم . راستش من يه ذره ترسيده بودم ، فكر ميكردم همه دارن نيگامون ميكنن . اينقدر رفتيم تا به يه بنگاهي رسيديم ، دوست بابا بود ...

و حالا در خانه ی جدید هستیم!مطلقا هیچ احساسی ندارم،شاید هم از اینجا متنفرم.من در اتاقم هستم.صدای مادر از آشپزخانه می آید و صدای باد که میان درختان می پیچد.برای لحظه ای یاد دریا می افتم.چشمهایم را میبندم،صدای امواج را می شنوم....
زندگی تازه!این چیزیست که بارها با خود گفته ام،زندگی تازه ی من آغاز شده است...

تصميم گرفتم دوباره شروع كنم : شهر جديد ، دوستان جديد ، نگاه جديد حتي به مامان و بابام ....
فقط دوست داشتم يه چيز قديمي بمونه و اونم خانجون عزيزم بود.

آخ خانجون خانجون...
چقدر دلم براي قصه هاي هزار و يكشبت تنگ شده..واسه دستهاي مهربونت...واسه نگاه گرم و معصومانه ات..واسه صداي نرم و مهربانانه ات ..دلم براي مهربونيات واسه همدرديهات...واسه درد و رنجي كه كشيدي واسه اون چشماي سبز و نمناكت تنگ شده...آخخخخخ خانجون كاش بودي و اين همه تنهايي رو ميتونستم باهات تقسيم كنم و شريك سفره دل مهربونت ميشدم .
اگه هنوزم بعد از اينهمه مصائبي كه من كشيدم و به قهقرا رفتم ..دلي توي سينه سنگ من ميطپه ..به ياد تو هست خانجون..شعله مهر تو هست كه هنوز جاودانه در قلبم فروزان مونده.
چه روزهاي سختي از سرم گذشت...يادم مياد روزي كه........

آخ خانجون خانجون...
چقدر دلم براي قصه هاي هزار و يكشبت تنگ شده..واسه دستهاي مهربونت...واسه نگاه گرم و معصومانه ات..واسه صداي نرم و مهربانانه ات ..دلم براي مهربونيات واسه همدرديهات...واسه درد و رنجي كه كشيدي واسه اون چشماي سبز و نمناكت تنگ شده...آخخخخخ خانجون كاش بودي و اين همه تنهايي رو ميتونستم باهات تقسيم كنم و شريك سفره دل مهربونت ميشدم .
اگه هنوزم بعد از اينهمه مصائبي كه من كشيدم و به قهقرا رفتم ..دلي توي سينه سنگ من ميطپه ..به ياد تو هست خانجون..شعله مهر تو هست كه هنوز جاودانه در قلبم فروزان مونده.
چه روزهاي سختي از سرم گذشت...يادم مياد روزي كه........

يادم مياد روزي كه نفس خانجون بد جوري گرفته بود روز تولد 13 سالگيم بود.
با كلي ذوق وشوق از خواب بلند شده بودم. رفتم سراغ تنها كسي كه ميتونست اون روز شادم كنه ، تنها كسي كه قرار بود بهم كادو بده.
رفتم بالاي سر خانجون ديدم داره سقف اتاقو نگاه ميكنه ، صداش كردم : خانجون ، خانجون ..
يه نفس تند كشيد و نگاشو از سقف برنداشت
دستشو تكون دادم ، خانجون ، خانجون ...
كم كم صداي خس خس از نفسش زد بيرون ، داشتم از دلهره ميمردم ، يادم رفته بود براي چي اومده بودم پيش خانجون
دويدم توي خيابون ....

اون روز هم طبق معمول مامان و بابا صبح زود رفته بودن سركار...حيرون و پريشون شده بودم. منم كم كم داشت نفسم بند ميومد .پاي برهنه توي كوچه ميدويدم و فرياد ميزدم و كمك ميخواستم... كم كم همه همسايه ها هراسون از خونه هاشون بيرون اومدن ..خانم كاتبي و آقاي عمراني و خانم مهردوست به طرف من اومدن و از حرفهاي بريده بريده من كه فقط با هول و هراس كلمه خانجون رو تكرار ميكردم متوجه وخامت اوضاع شدند و با عجله به طرف خونه ما دويدند..من جلوي همه ميدويدم و گريه ميكردم..پرده اشك نميزاشت خانجونم رو براي آخرين بار درست ببينم.خانجون.......

اون روز هم طبق معمول مامان و بابا صبح زود رفته بودن سركار...حيرون و پريشون شده بودم. منم كم كم داشت نفسم بند ميومد .پاي برهنه توي كوچه ميدويدم و فرياد ميزدم و كمك ميخواستم... كم كم همه همسايه ها هراسون از خونه هاشون بيرون اومدن ..خانم كاتبي و آقاي عمراني و خانم مهردوست به طرف من اومدن و از حرفهاي بريده بريده من كه فقط با هول و هراس كلمه خانجون رو تكرار ميكردم متوجه وخامت اوضاع شدند و با عجله به طرف خونه ما دويدند..من جلوي همه ميدويدم و گريه ميكردم..پرده اشك نميزاشت خانجونم رو براي آخرين بار درست ببينم.خانجون.......

و امروز که 19 سال دارم و از مرگ تنها همدمم همان خانجون، 6 سال میگذره.
صبح یکی از این روزها بر خلاف همیشه که توی خونه تنها هستم یک دفعه در حیاط باز شد و مامان و بابا رو دیدم که به طرف خانه می آیند. تا حالا نشده بود که این موقع روز هر دوتاشون خونه باشن. فکر های عجیبی به سراغم اومد تا اینکه مادرم فریاد زنان به اتاقم که در طبقه دوم بود اومد.
سحر.... سحر جان... کجایی ؟ مادر الهی فدات بشه. بعد به اتاقم اومد و منو در بغلش فشرد . من تا اون لحظه گیج شده بودم تا اینکه مادرم گفت: دخترم بهت تبریک میگم، منو سربلند کردی. گفتم چی شده؟ جواب داد تو توی دانشگاه قبول شدی. رشته مورد علاقت. ادبیات


ادبيات ... خانجون خيلي دوست داشت من يه نويسنده اي ، شاعري ،... بشم . هميشه با حوصله مينشست نوشته هامو ، درد دلامو براش ميخوندم.
جاي خانجون خيلي خاليه ، يادش بخير
دوباره ياد اون روز لعنتي افتادم ، روزي كه خانجونو با اون نفس تنگش با همسايه ها برديم بيمارستان .
بيچاره خانجون ....
اون فقط با من درد دل ميكرد ، هميشه ميگفت هواي تهران براش سنگينه ، ميگفت اگه ميتونست منو ول كنه دوباره برميگشت رامسر.
خانجونو كه روي برانكارد داشتن ميبردن من بالاي سرش همش گريه ميكردم و ميگفتم : خانجون تو خوب شو ، با همديگه برميگرديم رامسر ، خودمون برميگرديم تنهايي ، ميريم پيش كيوان ...

بيمارستان خيلي شلوغ بود...همهمه بود هركس طرفي ميرفت و كاري انجام ميداد..خانم مهردوست توي مسير كه ميومديم بيمارستان به مامان و بابا زنگ زده بود...ولي هنوز ازشون خبري نشده بود.
آقاي عمراني داشت كارهاي پذيرش خانجون رو انجام ميداد
خانجون رو سريع به بخش مراقبتهاي ويژه قلبي منتقل كردن...نگاهم ..دلم ..همه احساسم همراه خانجون به پشت اون دولنگه در فلزي با شيشه هاي كوچك و گردش رفته بود...دستهام به شدت ميلرزيد...دايم خدا خدا ميكردم..چقدر غريبه ...هرموقع كه آدم گرفتار ميشه بيشتر ياد خالقش ميفته...اي خدا خانجونممممم..
خانم كاتبي روي صندلي نشسته بود و دانه هاي تسبيحش مثل قطره هاي اشك من روي هم مي افتاد.
با نگاهي مضطرب رو به من كرد و گفت:
- سحر جان...سحر بيا مادر بيا بشين اينجا...اي واي نگاه كن تو چرا پا برهنه ايي؟؟
بيا مادر ايشالا كه به خير ميگذره..نگران نباش...
وباز به زير لب زمزمه اش رو از سر گرفت...( و ان يكاد و الذين كفرو.....)
پشت در آي سي يو بوديم كه خانم مهردوست و آقاي عمراني با حالتي پريشان از انتهاي راهرو شتابان رسيدند.
اما هنوز خبري از مامان و بابا نبود...............

یادم میاد که من و خانجون می نشستیم و با هم شعر می خوندیم. البته خانجون با لحن خوبی می خوند و من ازش می خواستم تا اون برام شعر بخونه.
یادم میاد آخرین کلام خانجون رو که روی برانکارد داشتن می بردنش و من هم همراه برانکارد و با پاهای برهنه و چشمای پر از اشک که گفت: سحر جان، ازت می خوام شعر و ادبیات رو ادامه بدی. و در آخر شعری برام خوند که تکونم داد: اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر نامهربان بودیم و رفتیم. و بعدش بردن آی سی یو


بله..... اينطور شد كه خانجون بر اي هميشه ما رو ترك كرد.... خانجون رفت و من تنها تر از قبل شدم.... و حالا كه در سن 19 سالگي در دانشگاه و رشته ي مورد علاقه ي خانجون قبول شدم... بايد با تمام قوا درس بخونم و بشم همون چيزي كه خانجون آرزو داشت؛ هميشه بهم ميگفت كه دوست داره من به مقاطع عالي در رشته ادبيات برسم. پس من هم نهايت تلاش خودم رو خواهم كرد تا خانجونم رو سربلند و دلش رو در اون دنيا شادِ شاد كنم من كه جز اين كار، كاري نمي تونم بكنم براي دل خانجون...
با صداي مادر از افكارم بيرون اومدم.....

مادر مرا غرق در بوسه می کرد و بابا هم با نگاهی به طرف عکس خانجون گفت : دیدی خانجون، سحر در رشته ای که دوست داشتی ادامه بده قبول شده. بعد مامان گفت که باید 1جشن مفصل بگیریم. مادر پا شد و گوشی رو برداشت و به همه فامیل زنگ زد و همه رو برای فردا شب به صرف شام دعوت کرد.

فکر کنم امشب اولین شبی باشه که من توی عمرم شاد سرم رو بر بالش میگذارم. ساعت 6 صبح بود که صداهای از توی حیاط میومد. از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم و دیدم که چند نفر دارن میز و صندلی توی حیاط میارن. در پی نگاه کردن به حیاط بودم که ناگهان مادر در اتاقم رو باز کرد و گفت دختر نازم پاشدی؟ زود باش صورتت رو بشور که زیاد کار داریم. از این حرف فهمیدم که امشب از اون شبهای پر رفت و آمد و شلوغ خواهد بود

خيلي واسم عجيب بود ...رفتار پدر و مادرم بعد از اينهمه سال كه از ناپديد شدن كيوان ميگذشت ..ذره ايي با من عوض نشده بود و هنوز منو به عنوان مقصر اصلي در گم شدن كيوان ميدونستند..
اما ناگهان ورقها همه برگشته بود و با قبول شدن من توي دانشگاه...به يكباره همه كدورتها و سياه دليها رو كنار گذاشته بودند و واسه اولين بار ..جمله " دختر نازم " رو از دهان مادرم ميشنيدم...
واقعا برام جاي تعجب داشت و تمام صبح همانطور نا باورانه و كمي هم مشكوك غرق در افكارم بودم.

شك نداشتم كه يه جاي كار ميلنگيد.


با با براي شب چند نفر از رفقاي جديدشو دعوت كرده بود.
چند سالي ميشد كه بابا رفته بود توي كار ساخت و ساز و كلا" يكي دو سالي بود كه رفقا و حتي اخلاق و نگاهشون به همه چي عوض شده بود و خلاصه شده بودن يه زوج تازه به دوران رسيده...
وضع بابا هم بهتر شده بود و ما از محل قديممون بلند شده بوديم و يه خونه توي شريعتي خريده بوديم.
يكي از دوستاي جديد ما خانواده منزوي بودن كه امشب اونا هم دعوت بودن.....
آقاي منزوي يه آدم چاق و چاشونه بود با موهاي نامرتب و يه صداي دورگه.....
 
آخرین ویرایش:

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار تازه شروع شده و دم و بازدم زمين را به وضوح حس ميكنم. اين تنها حس خوبيه كه دارم.
اين همه احساس خستگي و كسالت براي من كه 19 بار با تولد زمين نفس كشيدم ، براي خودمم عجيبه . به مردم خيره ميشم با اون لباسهاي نو و اتو كرده و با اون عادتهاي تكراري و سرسام آور ، حتي نميدونم اونا تظاهر به شاد بودن ميكنن يا واقعا" شادن ؟!
اصلا" چه فرقي ميكنه ؟ اه دوباره كه شروع كردم ، ديگه خودمم از دست خودم خسته شدم ....

غرق افكار پوچ و درهم و برهم خودم بودم و روي تاب فلزي توي حياط تلو تلو ميخوردم و كم كم از فنجان چايي كه در دست داشتم مينوشيدم..صداي پرندگان مهاجر بهاري توي حياط لابلاي درختان ميپيچيد و همهمه ايي دلنشين ايجاد كرده بودند...صداي بچه هايي كه عشقشون تعطيلات نوروزي بود توي كوچه غوغا كرده بود.چقدر دلم ميخواست باز برميگشتم به زماني كه فقط 8 سالم بود...اما دريغ و افسوس.
اي بابا مثل اينكه اين حال خراب ما هراز گاهي بايد خرابتر هم بشه...
امروز مامان و بابا ...بازم....

امروز مامان و بابا باز هم مثل هميشه با هم به مهموني رفتن و من باز خونه نشين شدم... اين مرتبه ي اولشون نيست كه به تنهايي مهموني و يا مسافرت ميرن... بله 8 سالگي براي همه شور و شادي شعف به دنبال داره اما براي من.. بدبيني، كينه و جدايي خانوادم از من... نا اميدي خودم از خودم....اون زمان من تنها 8سال داشتم و برادر كوچكم 6 ساله بود و ما با شادي در كنار هم در حال بازي بوديم ودر حال ساختن يك قلعه شني در كنار ساحل بابلسر؛ كه يكهو از برادرم غافل شدم و اون براي هميشه ناپديد شد....!!!!:(

هر موقع ياد اون روز لعنتي ميفتم انگار حكم پايان زندگيم رو دستم ميدن...روز پايان خوشيهاي من روز پايان شاديهاي من ...چقدر اون روزها زيبا بود..شيرين و دوست داشتني خانجون كنارمون بود..خانجوني كه تمام اميد من بود و تمام لحظه هاي غم و شاديم رو با كيوان كه فقط دو سال از من كوچكتر بود توي دستها و چشماي خانجون و قصه هاش خلاصه ميكرديم...
اون روز وقتي با كيوان قلعه شني رو ميساختيم دايم نگاهم به خانجون بود كه زير چتر آفتابي نشسته بود و واسه ما ميوه پوست ميگرفت ...يه دفعه هوس كردم برم بغل خانجون و ببوسمش ...صورتش هميشه مثل يه فرشته بود...بيلچه رو انداختم و دوان دوان به سوي خانجون رفتم و پريدم تو بغلش ..خانجون كه سرش پايين بود يهو شوكه شد و با خنده بلندي دستهاشو باز كرد كه ميوه و كارد به من برخورد نكنه و همچنان كه ميخنديد منو در آغوش كشيد.
فقط شايد يك ربع و يا شايد كمتر شد كه از كيوان غافل شديم.

اين آخرين لحظات شيريني بود كه در خاطرم به جا مانده....بعد از اون...

دوستان کمی داستان کلی تر باشد تا شخصیت های جدید هم وارد بشن بهتره ....



اری اری ... کیوان من اینگونه رفت سالها گذتشت هر کودکی هر پسری خندان با موهای مجعد را کیوان دیدم ... شدم کودکی دل شکسته دختری افسرده و جوانی نسبتا زیبا با چشمانی همیشه غمگین ...


و الوده شدم ... شنیده ای دامنش لکه دار شده ... لکه دار شدم ....

"اينجوري خلاصه داستان مينويسن ، يه ذره توصيف لازمه تا خواننده همراه شه"

"لكه دار شدم" اين چيزيه كه همه ميگن . حس تنهايي مبهمي دارم ، اونقدر زياد كه بعضي وقتا حضور هيچكسو اطرافم احساس نميكنم .
بعد از رفتن كيوان همه شوكه شده بوديم ، انگار باورمون نميشد ، هر روز ميرفتيم لب ساحل تا امانتيمونو از دريا بگيريم .
خانجون خيلي آرومم ميكرد ، توي صورتش هميشه غم بود ، ولي نميذاشت من احساس تنهايي بكنم . انگار همين يه كارو تو دنيا داشت.

بعد از اين ماجرا رابطه من با مامان و بابا از قبل سردترشد ، زياد حضورشونو احساس نميكردم . من بودم و خانجون و شب و روز .
نميدونم چرا هميشه حس ميكردم اونا كيوانو بيشتر از من دوست دارن ....
من كه 10 سالم شد ما از رامسر رفتيم ، انگار هممون از خاطرات اون شهر فراري بوديم ....

اولين بار كه وارد تهران شدم انگار يه چيزي رو سينم سنگيني ميكرد ، انگار بغض كرده بودم يا شايد سنگيني هوا بود .
واي خدا ! برج آزادي چقدر برام ابهت داشت . من و خانجون دنبال مامان و بابا ميرفتم ، خيلي حواسمون بود گم نشيم . راستش من يه ذره ترسيده بودم ، فكر ميكردم همه دارن نيگامون ميكنن . اينقدر رفتيم تا به يه بنگاهي رسيديم ، دوست بابا بود ...

و حالا در خانه ی جدید هستیم!مطلقا هیچ احساسی ندارم،شاید هم از اینجا متنفرم.من در اتاقم هستم.صدای مادر از آشپزخانه می آید و صدای باد که میان درختان می پیچد.برای لحظه ای یاد دریا می افتم.چشمهایم را میبندم،صدای امواج را می شنوم....
زندگی تازه!این چیزیست که بارها با خود گفته ام،زندگی تازه ی من آغاز شده است...

تصميم گرفتم دوباره شروع كنم : شهر جديد ، دوستان جديد ، نگاه جديد حتي به مامان و بابام ....
فقط دوست داشتم يه چيز قديمي بمونه و اونم خانجون عزيزم بود.

آخ خانجون خانجون...
چقدر دلم براي قصه هاي هزار و يكشبت تنگ شده..واسه دستهاي مهربونت...واسه نگاه گرم و معصومانه ات..واسه صداي نرم و مهربانانه ات ..دلم براي مهربونيات واسه همدرديهات...واسه درد و رنجي كه كشيدي واسه اون چشماي سبز و نمناكت تنگ شده...آخخخخخ خانجون كاش بودي و اين همه تنهايي رو ميتونستم باهات تقسيم كنم و شريك سفره دل مهربونت ميشدم .
اگه هنوزم بعد از اينهمه مصائبي كه من كشيدم و به قهقرا رفتم ..دلي توي سينه سنگ من ميطپه ..به ياد تو هست خانجون..شعله مهر تو هست كه هنوز جاودانه در قلبم فروزان مونده.
چه روزهاي سختي از سرم گذشت...يادم مياد روزي كه........



يادم مياد روزي كه نفس خانجون بد جوري گرفته بود روز تولد 13 سالگيم بود.
با كلي ذوق وشوق از خواب بلند شده بودم. رفتم سراغ تنها كسي كه ميتونست اون روز شادم كنه ، تنها كسي كه قرار بود بهم كادو بده.
رفتم بالاي سر خانجون ديدم داره سقف اتاقو نگاه ميكنه ، صداش كردم : خانجون ، خانجون ..
يه نفس تند كشيد و نگاشو از سقف برنداشت
دستشو تكون دادم ، خانجون ، خانجون ...
كم كم صداي خس خس از نفسش زد بيرون ، داشتم از دلهره ميمردم ، يادم رفته بود براي چي اومده بودم پيش خانجون
دويدم توي خيابون ....

اون روز هم طبق معمول مامان و بابا صبح زود رفته بودن سركار...حيرون و پريشون شده بودم. منم كم كم داشت نفسم بند ميومد .پاي برهنه توي كوچه ميدويدم و فرياد ميزدم و كمك ميخواستم... كم كم همه همسايه ها هراسون از خونه هاشون بيرون اومدن ..خانم كاتبي و آقاي عمراني و خانم مهردوست به طرف من اومدن و از حرفهاي بريده بريده من كه فقط با هول و هراس كلمه خانجون رو تكرار ميكردم متوجه وخامت اوضاع شدند و با عجله به طرف خونه ما دويدند..من جلوي همه ميدويدم و گريه ميكردم..پرده اشك نميزاشت خانجونم رو براي آخرين بار درست ببينم.خانجون.......



و امروز که 19 سال دارم و از مرگ تنها همدمم همان خانجون، 6 سال میگذره.
صبح یکی از این روزها بر خلاف همیشه که توی خونه تنها هستم یک دفعه در حیاط باز شد و مامان و بابا رو دیدم که به طرف خانه می آیند. تا حالا نشده بود که این موقع روز هر دوتاشون خونه باشن. فکر های عجیبی به سراغم اومد تا اینکه مادرم فریاد زنان به اتاقم که در طبقه دوم بود اومد.
سحر.... سحر جان... کجایی ؟ مادر الهی فدات بشه. بعد به اتاقم اومد و منو در بغلش فشرد . من تا اون لحظه گیج شده بودم تا اینکه مادرم گفت: دخترم بهت تبریک میگم، منو سربلند کردی. گفتم چی شده؟ جواب داد تو توی دانشگاه قبول شدی. رشته مورد علاقت. ادبیات


ادبيات ... خانجون خيلي دوست داشت من يه نويسنده اي ، شاعري ،... بشم . هميشه با حوصله مينشست نوشته هامو ، درد دلامو براش ميخوندم.
جاي خانجون خيلي خاليه ، يادش بخير
دوباره ياد اون روز لعنتي افتادم ، روزي كه خانجونو با اون نفس تنگش با همسايه ها برديم بيمارستان .
بيچاره خانجون ....
اون فقط با من درد دل ميكرد ، هميشه ميگفت هواي تهران براش سنگينه ، ميگفت اگه ميتونست منو ول كنه دوباره برميگشت رامسر.
خانجونو كه روي برانكارد داشتن ميبردن من بالاي سرش همش گريه ميكردم و ميگفتم : خانجون تو خوب شو ، با همديگه برميگرديم رامسر ، خودمون برميگرديم تنهايي ، ميريم پيش كيوان ...

بيمارستان خيلي شلوغ بود...همهمه بود هركس طرفي ميرفت و كاري انجام ميداد..خانم مهردوست توي مسير كه ميومديم بيمارستان به مامان و بابا زنگ زده بود...ولي هنوز ازشون خبري نشده بود.
آقاي عمراني داشت كارهاي پذيرش خانجون رو انجام ميداد
خانجون رو سريع به بخش مراقبتهاي ويژه قلبي منتقل كردن...نگاهم ..دلم ..همه احساسم همراه خانجون به پشت اون دولنگه در فلزي با شيشه هاي كوچك و گردش رفته بود...دستهام به شدت ميلرزيد...دايم خدا خدا ميكردم..چقدر غريبه ...هرموقع كه آدم گرفتار ميشه بيشتر ياد خالقش ميفته...اي خدا خانجونممممم..
خانم كاتبي روي صندلي نشسته بود و دانه هاي تسبيحش مثل قطره هاي اشك من روي هم مي افتاد.
با نگاهي مضطرب رو به من كرد و گفت:
- سحر جان...سحر بيا مادر بيا بشين اينجا...اي واي نگاه كن تو چرا پا برهنه ايي؟؟
بيا مادر ايشالا كه به خير ميگذره..نگران نباش...
وباز به زير لب زمزمه اش رو از سر گرفت...( و ان يكاد و الذين كفرو.....)
پشت در آي سي يو بوديم كه خانم مهردوست و آقاي عمراني با حالتي پريشان از انتهاي راهرو شتابان رسيدند.
اما هنوز خبري از مامان و بابا نبود...............

یادم میاد که من و خانجون می نشستیم و با هم شعر می خوندیم. البته خانجون با لحن خوبی می خوند و من ازش می خواستم تا اون برام شعر بخونه.
یادم میاد آخرین کلام خانجون رو که روی برانکارد داشتن می بردنش و من هم همراه برانکارد و با پاهای برهنه و چشمای پر از اشک که گفت: سحر جان، ازت می خوام شعر و ادبیات رو ادامه بدی. و در آخر شعری برام خوند که تکونم داد: اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر نامهربان بودیم و رفتیم. و بعدش بردن آی سی یو


بله..... اينطور شد كه خانجون بر اي هميشه ما رو ترك كرد.... خانجون رفت و من تنها تر از قبل شدم.... و حالا كه در سن 19 سالگي در دانشگاه و رشته ي مورد علاقه ي خانجون قبول شدم... بايد با تمام قوا درس بخونم و بشم همون چيزي كه خانجون آرزو داشت؛ هميشه بهم ميگفت كه دوست داره من به مقاطع عالي در رشته ادبيات برسم. پس من هم نهايت تلاش خودم رو خواهم كرد تا خانجونم رو سربلند و دلش رو در اون دنيا شادِ شاد كنم من كه جز اين كار، كاري نمي تونم بكنم براي دل خانجون...
با صداي مادر از افكارم بيرون اومدم.....

مادر مرا غرق در بوسه می کرد و بابا هم با نگاهی به طرف عکس خانجون گفت : دیدی خانجون، سحر در رشته ای که دوست داشتی ادامه بده قبول شده. بعد مامان گفت که باید 1جشن مفصل بگیریم. مادر پا شد و گوشی رو برداشت و به همه فامیل زنگ زد و همه رو برای فردا شب به صرف شام دعوت کرد.

فکر کنم امشب اولین شبی باشه که من توی عمرم شاد سرم رو بر بالش میگذارم. ساعت 6 صبح بود که صداهای از توی حیاط میومد. از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم و دیدم که چند نفر دارن میز و صندلی توی حیاط میارن. در پی نگاه کردن به حیاط بودم که ناگهان مادر در اتاقم رو باز کرد و گفت دختر نازم پاشدی؟ زود باش صورتت رو بشور که زیاد کار داریم. از این حرف فهمیدم که امشب از اون شبهای پر رفت و آمد و شلوغ خواهد بود

خيلي واسم عجيب بود ...رفتار پدر و مادرم بعد از اينهمه سال كه از ناپديد شدن كيوان ميگذشت ..ذره ايي با من عوض نشده بود و هنوز منو به عنوان مقصر اصلي در گم شدن كيوان ميدونستند..
اما ناگهان ورقها همه برگشته بود و با قبول شدن من توي دانشگاه...به يكباره همه كدورتها و سياه دليها رو كنار گذاشته بودند و واسه اولين بار ..جمله " دختر نازم " رو از دهان مادرم ميشنيدم...
واقعا برام جاي تعجب داشت و تمام صبح همانطور نا باورانه و كمي هم مشكوك غرق در افكارم بودم.

شك نداشتم كه يه جاي كار ميلنگيد.


با با براي شب چند نفر از رفقاي جديدشو دعوت كرده بود.
چند سالي ميشد كه بابا رفته بود توي كار ساخت و ساز و كلا" يكي دو سالي بود كه رفقا و حتي اخلاق و نگاهشون به همه چي عوض شده بود و خلاصه شده بودن يه زوج تازه به دوران رسيده...
وضع بابا هم بهتر شده بود و ما از محل قديممون بلند شده بوديم و يه خونه توي شريعتي خريده بوديم.
يكي از دوستاي جديد ما خانواده منزوي بودن كه امشب اونا هم دعوت بودن.....
آقاي منزوي يه آدم چاق و چاشونه بود با موهاي نامرتب و يه صداي دورگه.....
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
شب فرا رسید و سرو کله مهمونا یواش یواش پیدا شد پدرم مهمونی بزرگ و باشکوهی رو ترتیب داده بود فردای مهمونی با اینکه خیلی خسته بودم اما صبح زود بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه اماده رفتن به دانشگاه شدم در دانشگاه احساس غریبی میکردم کار ثبت نامم تا ظهر طول کشید قرار شد از هفته اینده کلاس ها شروع بشه .
یک هفته مثل برق وباد گذشت سر اولین کلاس حاضر شدم وتا کلاس بعدی 2 ساعت بیکار بودم توی محوطه ی دانشگاه نشته بودم که یکهو چشمم به مینا افتاد دوستان دوران کودکی ام و
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
به دنبالش دویدم اما ناگهان گمش کردم خیلی ناراحت شدم اما تصمیم گرفتم که در روزهای بعدی حتما دنبالش بگردم بعد از کلاس وقتی رسیدم خونه دیدم هیچکس خونه نیست اول سراغ آلبوم عکسم رفتم وبادیدن عکس کیوان حسابی گریه کردم تازه یادم اومد که ما امشب خونه عمو محمد دعوتیم سریع آماده شدم و آژانس خبر کردم خونه عمو بود که فهمیده علت تغییر رفتار پدر و مادرم توی این چند روز چی بوده امیر پسر عمو م از من خواستگاری کرده بود اون شب بود که مادرم بهم گفت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من از زماني كه شمال زندگي ميكرديم و با حوادثي كه رخ داده بود ديگه كمتر اعضاي فاميل رو ميديدم..همون اندك تماسي هم كه با اقوام داشتيم با درگذشت خانجون كمرنگتر از قبل شده بود...
سردرگم مونده بودم...نميدونستم چيكار كنم...عموم اينا شام مفصلي ترتيب داده بودند و تقريبا خودشون همه چيز رو بدون اينكه نظري از من بخواهند بريده بودند و دوخته بودند...
پسرعموم ...كه دو يا سه سالي از من بزرگتر بود...
 

Similar threads

بالا