شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد...
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن که دوست ترش داشته، به آن برسد...
روزهاى سخت، ورق مى خورند
چترم را بسته ام
زير باران خون ايستاده ام!
آسمان مبتلاست
و هوا آلوده . . .
دنيا جزام گرفته !
من
چترم را بسته ام
ميان حياط خلوت ابديت
پشت به زندگی كرده ام
منتظر تو ايستاده ام . . .
تا به رقصى بى سرانجام دعوتت كنم
و مرگمان را با آسمان بباريم!
همچنان
روزهاى سخت ورق مى خورند . . .
تنهــایـم … اما دلتنگ آغــوشی نیستــم… خستــه ام … ولـی به تکیـه گـاه نمـی اندیشــم… چشــم هـایـم تـر هستنــد و
قــرمــز… ولــی رازی نـدارم… چــون مدتهــاست دیگــر کسی را “خیلــی” دوست
ندارم… فقط خیلـی هـا را دوست دارم
…
کوچه ها را بلد شدم
مغازه هارا
رنگ های چراغ قرمز را
حتی جدول ضرب؛
دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم.
اما گاهی میان آدم ها گم میشوم؛
آدم ها را بلد نیستم...