واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند ان کار دیگر می کنند
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند ان کار دیگر می کنند
دل ز هر نقش گشته ساده مرا دو جهان از نظر فتاده مرا
تو مشغولی به حسن خود,چه غم داری زکار ما؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما ؟
نا مدگان و رفتگان از دو كرانه زمان
سوي تو ميدوند هان اي تو هميشه در ميان
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیمنظر ز حال من ناتوان دریغ مدار
نظارهی رخت از عاشقان دریغ مدار
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مدهدر نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد
الا ای آهوی وحشی کجاییدر صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پشت و از پس
حافظ
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پشت و از پس
حافظ
سحرگه با خیالت دیده میگفت:
که هر شب با من بیدار چونی؟
دل میرود و دیده نمیشاید دوختدلي شكستي و به هفت آسمان
هنوز بانگ اين شكست ميرود
كجا توان گريخت زين بلاي عشق
كه بر سر من از الست ميرود
شئ ذثقثسخد
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم بسته سلسلۀ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبودعشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی اواین زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ منه بی سر و سامان دارچاره این است و ندرام به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگرمن بر این هستم البته همین خواهد بود
رای من اینست همین خواهد بودوحشی بافقی
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهی مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهی مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
در وهم نیاید که چه شیرین دهنیتو ميروي و دل ز دست مي رود
مرو كه با تو هر چه هست ميرود
بيا كه جان سايه بي غمت مباد
وگرنه جان غم پرست ميرود
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی
اینست که دور از لب ودندان منی
ما را به سرای پادشاهان ره نیست
تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی
یارب آن شمعِ شب افروز که جانانِ من است
ز چه رو در طلبِ سوختنِ جانِ من است
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد
مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید
دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد
در چشم من آمد آن سهی سرو بلندتو نور ديده مايي به جاي خويش درآي
چنين جو مردم بيگانه گرد خانه مگرد
تويي كه خانه خدايي بيا و خود را باش
برون در منشين و بر آستانه مگرد
تو نور ديده مايي به جاي خويش درآي
چنين جو مردم بيگانه گرد خانه مگرد
تويي كه خانه خدايي بيا و خود را باش
برون در منشين و بر آستانه مگرد
در آتشِ عشقِ تو ،می سوزد و می سازد
تا جان به رهت بازد،پروانه چنین باید
در دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست
چون مرا میدید دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |